Posts

Showing posts from March, 2016

پناه

یه زنی توی من هست قوی، کهنه، صبور، دلتنگ و امیدوار. جنگل توی موهاشه و یه wilderness ای رو از طبیعت برای جانش وام گرفته. این زن پناه منه برای تمام ساعتایی که دلم باید به قشنگترین حالت ممکن تنگ شه، برای وقتایی که جای بازوهای اون خالیه و من تا مغز استخوان احساس ضعف و ناامنی میکنم. یکی بهم نهیب میزنه که صبر این زنم مثل هرچیز دیگه تمومی داره، چرا عبور نمیکنی؟ تا کی؟ میگم مثل یه درصد امیدِ آخره وقتی یکی تو کماس. کی میدونه؟ ممکنه بشه. دلم پس‌زمینه‌ی روشنی داره. تمام جاهای خالیش باهم نمیتونن نور رو از دلم بگیرن. دلم میخواد اون عکس با پس‌زمینه‌ی نارنجی، که چشماش توش همون برقیو میزنه که اون شب داشت، وقتی رو زمین نشست تا منو از پایین ببینه، رو چاپ کنم، بگیرم دستم، چندروز گریه کنم. با دیدن عکسی که چشماش توش خیره باشن گریه‌م بند نمیاد. منم گره خوردم به همین گریه کردن. تنها چیزیه که دارم. الان فقط یه کیسه اشک و دلتنگی‌ام، همین.

Who cares about decent, the game is on

شروع شد. جمله‌های ”منو از الان خط نزن“ ”باهام راجع بهش حرف بزن“ ”من نمیذارم اونطور شه“ توی ذهنم جاری شدن. از اولین ادمیشن که میاد، ماجرا جدی میشه و ترسا پشت سرش میان تو وجودت. نمیخوام از دستشون بدم، نمیخوام اون کلیشه سرمنم بیاد. مخصوصا وقتی مهمترین چیزی که تو زندگیم دارم اونان. من میجنگم و تسلیم نمیشم. بازی شروع شده ظاهرا‌. من از همین الان دلتنگم و نگرانِ نگرانی‌هاشون. ترس از فراموش شدن و پاک شدن تو من خیلی شدیده، ولی پنهانه و تو موقعیت‌هاش خودشو نشون میده. یه بار تو بغلش تا خود صبح میگفتم ”یادت نره‌ها!“ ”یادت میره!“ اونم تا صبح قول میداد و میگفت ”امکان نداره، مگه من خرم!“ آخ که یادآوریش چقدر رازآلوده و پر از دلتنگی. ولی حداقل میدونم از یادش نرفتم و نمیرم. جایی که آدما دار و ندار من بشن، این ترس خفه‌م میکنه، و حس میکنم به جاست که اینقدر بترسم. یه سکوتی بین همه و من هست. و غم منو حل کرده تو خودش. دلتنگی مفهوم وسیعیه شکلای مختلف داره. ما هنوز باهمیم اما دلتنیگم از الان.

کی میدونه چی میشه؟

امشب همه‌ چی با هم trend شده. اولین نتیجه‌ی اپلایا میاد. من میخوام بخوابم، میخواستم اهمیت ندم، اما چشماشون نگران و امیدواره‌. همه خیره به وضعیت online همدیگه توی تلگرامیم. انگار منتظرتر از منن. شکستم اون لحظه‌ای که ز گفت خیلی دلم تنگ شده و بیشتر میشه متاسفانه. هربار بهش فکر میکنم گریه‌م میگیره. گریه مهم نیست، از ته دل ناامن و نگران میشم. یه دفعه ب یا ن، نمیدونم، تو گروه سه نفره‌مون فرستاد: ”سرگشته‌ام چو باد، میخواهمت بمان“ چیزی نمیتونم بگم. هیچی. همین وسط یکی عکس ازش گذاشته بود. داشت با بچه بازی میکرد. موهاشم آورده بود جلو، دیگه هیچی از یه ”بابا“ کم نداره جز بچه. حس کردم چقدر این مدت عوض شده. به خودم گفتم نکنه اون روز نزدیکه که بگم ”تو به هیچ دل‌بستی؟“ از صبح بعد از فیلم عقد م دارم مدام میلرزم از سرعت حرکت زندگی. انگار از دوساعت دیگه زندگی قراره بیفته از سراشیبی پایین. مگه این همون چیزی نبود که میخواستی؟ بیا.

خشم و هیاهو

فیلم با این جمله شروع شد: « انجام هیچ کاری، توسط  هیچ  کسی ناممکن نیست.» اولین الهامی که از پنج دقیقه‌ی اول فیلم گرفتم این بود که بسه هرچقدر دنبال ویژگی‌ها توی خودمون و بقیه گشتیم. ما خیلی بیشتر-و البته پیشتر- از اینکه خطوطِ بی‌انتهایی از ویژگی‌ها باشیم، زاده‌ی موقعیت‌ها و شرایطیم. منعطف و تغییرپزیدیم. هرچقدر هم که مرزهارو سفت و سخت تعیین کنیم نمیتونیم با اطمینان از آینده حرف بزنیم و بگیم قطعا فلان کار رو نخواهیم کرد. و این احتمالا تنها چیزیه که میشه با اطمینان گفت. سینمای امسال شده کلکسیون نقاط فشارم. بعد از «کفش‌هایم کو؟» حالا نوبت این فیلم بود. داستان چیزی شبیه مستند مربوط به ناصر محمدخانی و شهلا جاهد بود. ماجرای شخصیت معروف و متاهلی که زنی وارد زندگیش میشه و این اتفاق و دنباله‌ی اتفاقات بعدی از دید هر دو متهم یا مظنون به خطا، روایت میشه. برای من فیلم دو قسمت یا بهتر بگم دو مسئله‌ی مجزا بود. تا جایی که فیلم دو روایتِ دل دادنِ کسی که متاهل/متعهده (یا آگاهانه واردِ رابطه با یک متاهل/متعهد شدن) حرف مشخصی برای من داره. اما از جایی که وارد پرونده‌ی قتل میشه قصه‌ی دیگریست، ان
گنجشک‌ها بیدار شدند و اذان مسجد هم تمام شد، دیوارهای اتاق که سیاه بود حالا به آبی کاشی‌ها و ظرف‌های سرامیک میزند‌. دارم حساب میکنم آخر فاصله چقدر صبورست؟ آنقدر که من از تو هزار بار خالی و پر شده‌ام، اما هنوز جای دستانت را روی صورتم میکشم. نفوذناپذیرم، حتی تو از من عبور نمیکنی. این وقت‌ها من دلم نه فقط برای تو، که برای خودم و دوست داشتنم تنگ میشود. حتی نمیتوانم تشخیص دهم کدام کتاب شعر را از قفسه بردارم تا بعد از پیدا کردن ”قطعه‌ی شفابخش،“ حس بهتری کنم. ایمان نداشتن چیز بدیست و انگار از ۱۸ سالگی از دست داده‌ام‌ش. درساعت‌هایی که هرگز در نوجوانی‌ام شبیه‌شان را نداشته‌ام، مثل الان، با احساساتی که برایم غریبست خودنمایی میکند. من اما همه‌ی آن تله‌ها را یکجا دلم میخواهد بریزم دور. دلم میخواهد تکیه کنم بر باد، بر هیچ، بر هرآنچه همه میگویند تو خالی است، اما دلم را به آن خوش کرده باشم. نقطه‌ی اتکایی لازم دارم، چیزی که به آن تکیه بدهم. اسمش پناه نباشد بهتر است. کتابخانه‌ی جلوی چشمم را با نگاه خیره‌ام از جا کنده‌ام، مدام فکر میکنم لازم دارم دلتنگت باشم و حس تعلق کنم. سردم. تابستان کی می‌آید؟

Obsessions, when will I see them wearing off?

از هفته‌ی اول عید امسال به عنوان موثرترینشون باید یاد کنم. این چندروز ز، ب، ن و ص همه سفر بودن. من این بار به جای اینکه نق‌هام رو بریزم تو کیفم و تو خیابونای شهر از این نقطه ببرم به اون نقطه، از این آدم به اون آدم، خودم تنها باهاشون مواجه شدم. هولناک بود اولش اما از روز دوم باگ‌هام رو دیدم، کاری رو کردم که هیچ کس جز خودم نمیتونه با این کیفیت انجامش بده. بعد از سه چهار روز کار مداوم و تلاش، یکی از هدفام که رسیدگی منظم به پروژه‌م بود و جلو رفتن براساس آیتم‌های پلنرم، رو انجام دادم. هنوز راه درازه و هربار چشم‌انداز کارام رو برای رسیدن به یه وضعیت ایده‌آل آپدیت میکنم و مینویسم. اما وسواس یا هرچی از اون زیرا آروم میپرسه راضی‌ای؟ من با دلایل بسیار میتونم بگم بله و پیشرفت کردم و‌ این اون راه روشنیه که باید بری، اما اون جریانِ بدْعادتِ درونم همیشه جواب نه رو با قاطعیت میگه و شروع میکنه به بُلد کردن کاستی‌ها. من تمام تلاشم رو میکنم که بذارمشون کنار و میذارم، اما اونقدری دور نیستن و به هرحال اثر خودشون رو کیفیت احساسات من به زندگیم میذارن. نمیدونم اینو چیکار باید کرد؟ این اژدهاهای درون که نمی

سوم فروردین ۹۵

Image
ایستادم پشت پنجره به خانواده‌هایی نگاه میکردم که میدوییدن، بلند بلند می خندیدن و سبدهای غذا دستشون بود. به ”تنهایی“ و ”آینده“ فکر می‌کردم. ولی حالا اومدم خونه، هنوز بارون میاد، پنجره باز کردیم، میوه خورد کردیم و دور تلویزیونیم. کم نق بزن ای اژدهای درون!
-Why this shit is so complicated to me? -Cause you did not live it wholeheartedly.

از دست خویشتن فریاد

از تزلزل تو زندگی حرفه‌ایم هم خسته‌م. انگار یه شب درمیون یکی این اذیت میکنه یکی اون. راجع به زندگی حرفه ایم مثل یه سطل درحال لبریز شدنم. اگه با ز یا آ راجع بهش حرف بزنم و یه جمله‌ی روشن‌کننده بگیرم آخرش، اون وقت خوب میشه. فکر میکنم رزولوشن سال باید پیشرفت و انجام کارها به جای فکر کردن و اضافه کردن به حجمشون بشه(قدر شبیه اسم امسال شد؛ اقتصاد مقاومتی، اقدام، عمل.) بیشتر کار انجام بدم. کجایی نوزده سالگیم؟ بیا برگرد به من. من میخوام مثل اون‌وقت‌ها به مقدار قابل توجهی کار کنم. و نتیجه‌ی کارامو ببینم. ذهنم های میشه، لبریز میشه ولی غمگین و مرده نمیذارم بشه‌‌. احمق و کله شق نه، هرگز. داشتم تند تند برای ب تکست مینوشتم که یهو اینو نوشتم: ”گه بزنن این خانواده مارو که ادم به صبح نمیتونه توش امید داشته باشه“ غمم گرفت.آخه صبح نماد امیده برای من.
در اولین روز سال نو باید با گریه یاد مسج دوست پاکستانیم بیفتم چرا؟ با هق هق میخونم "one day you'll have a family of your own" به ز و ن گفتم که یادشون باشه، اگه فردا روزی دلتنگ شدم و زر زدم اینارو یادم بیارن و بزنن تو دهنم. حالم بد نیست. مثل تیکه آدامسی که چسبیده باشه به مغزت همیشه دارم و خواهم داشت این قصه رو.

When your love life needs attention

چمه؟ چرا چهار بار داشتنت تو نوتیفیکیشنا خوشحالم نمیکنه؟ بیشتر میخوام؟ مگه آدم با این فاصله بیشتر میتونه بخواد؟ تورو گذاشتم کنار و خیره شدم به چهل سالگی. شایدم باز دارم اشتباه میکنم و خیره شدم به بیست و پنج سالگی. به هرحال نگران زندگی عاطفیمم. هربار که حس شکست تو زندگی خانوادگی فعلیم میکنم، این نگرانی برای آینده بیشتر توم خودنمایی میکنه. و احمقانه آینده رو با تو تصور میکنم. جمله‌هایی که با ”هیچکی جز تو“ شروع میشه میان تو ذهنم و میرن. آدم چندبار خاطره‌هارو دوره کنه خوبه؟ تو این شش ماه شش هزار بار دوره کردم. هربار جزئیات تازه یادم میاد. صدات اما سخت میپیچه توی گوشم. میگفتی ”جانم جانم“ و تیکه‌های عاشقانه‌ی فارسیت که به طور قابل انتظاری تیپیکال بود، اونطور که آدم خندش میگرفت اون وسط، درحالی که من هی میگفتم آخه تو نمیدونی، میگفتی ”تو میتونی.“‌ امنیت زیر گردنت وقتی دیگه نمیتونستم ببوسمت. مهم نیست زمان چقدر بود وقتی میدونم چطور دوست داری نوازشم کنی. دوره کردن اینها این روزها کم کم از حالت day dream خارج شده و من رو نگران میکنه. با خودم میگم نکنه هرگز امنیت و زندگی عاطفی دلخواهم نیاد

روایت زندگی تو -با تاکید بر ”تو“-

بعضی وقت ها خوب میفهمم خودم بودن، پذیرفتن کافی بودن آنچه هستم و تلاش برای بهتر شدن به جای پس زدن کل صورت مسئله چه عملکرد بینظیر و شجاعانه ایست. همه ی اینها برگ های یک شاخه اند و همه به هم متصل. حیف میکنیم تمام ساعاتی را که با کاردک به جان خودمان می افتیم و تمام آنچه داریم را هیچ میشماریم. ”کافی بودن“ یک طور سبک زندگیست. قاعده ای برای لذت بردن و پیشرفت کردن، برای کار کردن با تمام جان و دل و تلاش کردن با امید، مبارزه ای علیه تنبلی که همیشه عذابمان داده و علیه اضطراب ناکامل بودن که ساعت های خوشی برای موفقیت های کوچکمان را تباه کرده. این مشکل زندگی من و اطرافیانم است، چیزی که از کیفیت زندگی مان به شدت کاسته. مثل یک مهارت برای رسیدن به آن باید هرروز تمرین کنی و شکست بخوری، مثل همه جای زندگی.

نامه ای به من

می‌خواهم برای تو نامه ای بنویسم، نامه ها شاید. مدت هاست با هم درجنگیم و هر ثانیه گلاویزیم. گاهی خسته میشویم و باز می ایستیم اما جنگ تمام نشده و شاید هرگز نمی شود‌‌. اما باید بگویم به تو که ما هر دو در یک جبهه میجنگیم، جبهه ی من، جبهه ی زندگیِ من، جبهه ی زندگی کردن. متوجهم چطور نگران تمام بخش های زندگی ات هستی و چطور هویت ات را تکه تکه از چنگال های هرچیز بیرون میکشی و کنار هم میگذاری. من این نامه را برای همراهی با تو مینویسم. برای آنکه بدانی من همیشه پشت توام و هرگز نمیگذارم مرا کم بیاوری. همیشه کمک میکنم قوی باشی. دلم میخواهد تلاش کنی و من کمک میکنم خستگی ناپذیر باشی‌. من اول از همه تو را دوست دارم، این را از نگاه کردن به آیینه ها و شیشه های مترو میتوانی بفهمی.

What if nothing arrives

نشم ”کسی که میخواست همه چیز بشه و هیچی نشد.“ نگرانم و گاهی نگران تر میشم برای خودم. ۲۶ اسفند بود و شب سرد شد، از اون وقتایی که روزش عرق میکنی از گرما و بی خبر از شب لباس تابستونی میپوشی. سرمای شبش به احساس تکیدگی و ضربه پذیریم دامن زد‌ ولی من تو کوچه پس کوچه ها روسریم رو انداختم و گذاشتم خیلی سردم بشه. خیلی سنگین و آروم به زندگی حرفه ایم فکر میکردم. من میدونم معلم شدن چرا برام مهمه، چی کارا توش میتونم بکنم و چطور موثر باشم. میدونم میتونم تو مدرسه نقش یه تسهیلگر و مشاور موثر رو اجرا کنم و چقدر پویا و زنده تو فضاش زیست خواهم کرد. من میدونم چقدر یه زمانی تصویر علم و دانشمند هویت منو ساخته و دلم همیشه ی این روزا برای اون گیک، نرد و خوره تنگه. میدونم نمیخوام ریاضیات رو ول کنم و میدونم میتونم مخلوق متفاوتی باشم توش، اما موثر چی؟ نمیدونم. اهمیت کاری کردن و درگیر بودن برام روشنه تا حدی فقط گاهی یادم میره و هنوز نوپام بعد از یه مدت فراغتی که داشتم. اما نگرانم، از چیزهایی که با حماقت تو گذشته خطشون زدم و به جاش کار دیگه ای کردم یا به عبارت دیگه چیزهایی که انتخابشون نکردم به دلایل نه چندان

تولد چیزهایی نو در تو

معلوم نیست چرا، اصلا چه وقتش است؟ اما به مادر بودن فکر میکنم. به اینکه برای آدمی مثل من که از چیزهای طبیعی، از جسمش، از جانوران، از تن گرم حیوانات و خیلی چیزهای دیگر که در ذهنم مثل مهره های تسبیح با یک نخ بهم وصل شده اند دوری میکند، بچه دار شدن نقطه ی تغییر مهمی خواهد بود. این است که این شعر فروغ را خوب میفهمم: مرا پناه دهید ای زنان ساده ی کامل که از ورای پوست، سرانگشت های نازکتان مسیر جنبش کیف آور جنینی را دنبال می کند و در شکاف گریبانتان همیشه هوا به بوی شیر تازه می آمیزد. تن دادن و هلیدن و تسلیم شدن، با چیزهایی یکی شدن.

با اینکه هرکاری دلم بخواهد میکنم

سه هفته است که پشت سرهم روزها خوب و سلامت گذشتند به غیر از آن چهار روزی که هورمون ها زمینم زدند. درحد چالشِ گذراندن چند هفته تعطیلات موفق شدم. اما آدم واقعیت خودش را که نمیتواند عوض کند: من آدمِ خانه نشستن نیستم، آدمِ ترجیح خلوت و تنهایی به جمع های شلوغ نیستم. دیگر دقیقا میدانم هفتاد درصد وقتم را میخواهم با انسان ها بیاموزم، صحبت کنم، غذا بخورم و بهشان گوش کنم. برای مدیریت این سه هفته باید به خودم جایزه بدهم اما بالاخره خیلی آهسته در گوش خودم میگویم: ”خسته شدم، از همین یه روزی که موندم تو خونه خسته شدم، چقدر مونده؟ تا کی اینطوری باید نجات بدم هرروز رو؟“ خیلی چیزها یاد گرفتم. از‌ گنجاندن ورزش و تغذیه سالم در برنامه هفتگیم تا محکم کردن قدم هایی که به زودی برشان خواهم داشت و مصمم شدن. تلاش کردن برای تصویرهایی که دوستشان داری و خصلت هایی که میخواهی داشته باشی، خوب دیدن و خوب خواندن و بهره بردن. همه را این مدت مثل سرمشق تمرین میکنم. قلممو به دست گرفته ام و آینده را نقاشی میکنم، دقیق و ‌دقیقتر میشوم و یادآوری میکنم که جدیت و خوب انجام دادن هرکاری اولویتِ یک سال پیش روی من است. مومن باش و