با اینکه هرکاری دلم بخواهد میکنم

سه هفته است که پشت سرهم روزها خوب و سلامت گذشتند به غیر از آن چهار روزی که هورمون ها زمینم زدند. درحد چالشِ گذراندن چند هفته تعطیلات موفق شدم. اما آدم واقعیت خودش را که نمیتواند عوض کند: من آدمِ خانه نشستن نیستم، آدمِ ترجیح خلوت و تنهایی به جمع های شلوغ نیستم. دیگر دقیقا میدانم هفتاد درصد وقتم را میخواهم با انسان ها بیاموزم، صحبت کنم، غذا بخورم و بهشان گوش کنم.
برای مدیریت این سه هفته باید به خودم جایزه بدهم اما بالاخره خیلی آهسته در گوش خودم میگویم: ”خسته شدم، از همین یه روزی که موندم تو خونه خسته شدم، چقدر مونده؟ تا کی اینطوری باید نجات بدم هرروز رو؟“
خیلی چیزها یاد گرفتم. از‌ گنجاندن ورزش و تغذیه سالم در برنامه هفتگیم تا محکم کردن قدم هایی که به زودی برشان خواهم داشت و مصمم شدن. تلاش کردن برای تصویرهایی که دوستشان داری و خصلت هایی که میخواهی داشته باشی، خوب دیدن و خوب خواندن و بهره بردن. همه را این مدت مثل سرمشق تمرین میکنم.
قلممو به دست گرفته ام و آینده را نقاشی میکنم، دقیق و ‌دقیقتر میشوم و یادآوری میکنم که جدیت و خوب انجام دادن هرکاری اولویتِ یک سال پیش روی من است. مومن باش و سخت.
دفتر آبی را گذاشتم زیر تشک. نمینویسم. تو هم رفته ای زیر تخت و مدت هاست نمیتوانم همزمان در ذهنم نگهت دارم و ”فاصله“ را تحمل کنم. میترسم اما روزی که ببینمت از من رفته باشی. امیدوارم لحظه ای که تورا میبینم به جست و‌ جوی تو در خودم گرفتار نشوم، به جایش همان اول جاری شوی در جانم. این ها را که مینویسم کسی پشت چشمانم میخواهد گریه راه بیاندازد. زنده ای پس.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵