Posts

Showing posts from December, 2016

از زندگی نکردن

تهران هوا خیس و خاکستریست. هیچ چیز نمی‌تواند زیبایی‌اش را انکار کند. زیبایی‌اش اما برایم بی‌کارکرد است. این روزها تمام زیبایی‌ها برایم یا کارکردی ندارند یا ناراحت‌ترم می‌کنند. زیبایی‌ها یادآور تمام لذت‌هایی هستند که‌ میشد ببرم و نمیبرم، تمام زندگی‌ای که میشد بکنم اما فقط از کنارش عبور می‌کنم. مثل خانه‌ای که دزد زده و هیچ چیز در آن باقی نمانده، تمام آنچه برای زندگی کردن داشتم، همه‌ی نیرو و اشتیاقم را به یک‌باره از دست داده‌ام. انگار نفهمیدم با چه چیز و چه مقدار راضی میشوم. عشق و محبت را یک‌جا وسط راه جا گذاشته‌ام. دلم یک دوست‌داشتنی مثل ف می‌خواهد، یک جا که چشمانم را ببندم، سرم را بگذارم و چندساعتی از جهان بروم. ولی زندگی که همیشه کامل نیست، همیشه لنگ است، اینکه فلان چیز را توی زندگیت نداری احتمالا دلیل خوبی برای شانه‌خالی کردن از مسئولیت زندگی کردن نیست. ولی فعلا همین‌ها جانم را گرفته‌اند، حرفه‌ای که راضی‌ام نمی‌کند، عشقی که ندارم، زندگی‌ای که تمام بارش را به جز هزینه‌های مالی تنها میکشم، و خانه‌ای که پشت سرم ویران شد. در مشت آدمی که از نقصان‌ها و کمبودهای زندگی رنج میبرد -کسی که ن
من مرگ را با خودم، توی سرم، همه جا حمل می‌کنم. فکر می‌کنم آدمها هم حسش میکنند. برگشتم به ۳ سال پیش، به همان حس لعنتی که زمین زیرپایت سست است و در واقع خالی. من هنوز پی تضمین می‌گردم، تضمین برای ماندن و داشتن.

زمین مرا و تو را و اجدادِ ما را به بازی گرفته است

 ۱. آخرین شب پاییز، تهران مامان سعی دارد سکوت زندگی‌ام را بشکند یا خودم دیگر اینجا نمی‌توانم خودم را به کر بودن بزنم؟ تهران نمیگذارد لای زندگی پنهان شوم. ترکیب ترس و دلتنگی چیز وحشتناکیست که بی‌شک راجع به مرگ است. حس شدید از دست دادن آمده به سراغم. دلم زمین محکم می خواهد که نداریم، تن گرم چه کسی روانه‌ی مرگ نیست؟ سرد و وحشت‌زده‌ام و مرگ گردنم را چسبیده و ول نمی‌کند. نمی‌توانم فکر کنم سال‌های آتی و روزهای زندگی‌ام دور از بابا بگذرد. همین الان هم شانس زندگی نزدیک هم را از دست داده‌ایم و نمی‌خواهم گاه به گاه که می‌آیم تهران متوجه پیر شدنش بشوم. می‌خواهم هیچ گذر زمان را روی صورتش نبینم و باور نکنم. انگار این روزها تنها نخی که من و بابا را بهم وصل می‌کند همین است و قصه‌ی دیگری بینمان در جریان نیست. وقتی توی خانه هستم مرگ سرم را پر می‌کند. ۲. من و ف الان ۲ یا ۳ سالی هست که دیگر در یک شهر زندگی نمی‌کنیم، اما ارتباط مجازی جالبی داریم که انگار پهلوی همیم. این‌ها همه‌اش از خاطر او و زندگیِ همیشه در سفرش است. انگار بلد است حضور را با کلمه‌ها توی تلگرام بسازد. در این یک سال اخیر چنان

I still hunt patience with a vengeance

شنبه ۱۰ دسامبر، لندن، آکسفورد سیرکس- امروز هوا بارونی بود. با خودم قرار گذاشته بودم این شنبه رو متفاوت از همیشه بگذرونم. قرار شد بیام اینجا و سوغاتی بخرم. توی شلوغی‌های سرسام‌آور کریسمس و جمعیت جلوی ویترین‌های تزئین‌شده‌ی مغازه‌ها احساس عجیب آرامش می‌کردم‌. بستنی شکلات و پرتقالم رو آروم آروم می‌خوردم و به نقشه‌‌ی زندگیم خیره شده بودم. داشتم مثل همیشه نبض زندگی رو می‌گرفتم و سعی می‌کردم بفهمم چند چندیم؟ آخرین باری که اومدم اینجا تازه ۲هفته از اومدنم گذشته بود، باید پتو و پالتو می‌خریدم. هر قدم که توی این خیابون برمیداشتم یک بار از نو فرومی‌ریختم توی خودم. خیلی سردم بود و به نظرم هیچ‌کدوم از پالتوهای شهر به اندازه‌ی کافی گرم نبودن. تو شهر دوستی نداشتم، سردرگم بودم و تنوع پالتوها، مغازه‌ها، و حتی خوراکی‌ها حالم رو بهم میزد. امروز خیابون خیلی خوشگل بود، و البته نفوذناپذیر، مثل یه صفحه از یه داستان بود که داره تو مارکت‌های محلی سال نو تو یکی از شهرهای اروپا اتفاق میفته. یه شکاف ۵۰‌سانتی‌متری تو این خیابون عریض هست که وقتی میری توش عرض خیابون یک‌دهم میشه. مغازه‌های بزرگ به بوتیک‌های کلاسیکی

آدمک‌ها

یک وقت‌هایی یک چیزهایی در آدم زبانه می‌کشد. گاهی دلتنگیست، گاهی یادآوری شور دوست داشتن، گاهی هم خواستن چیزی. حالا آن چیز می‌تواند خیلی مادی و ساده باشد، گاهی خیلی پرمعنا و پرعمق. مثلا گاهی دلت میخواهد صبح بیدار شوی و راه بیفتی یک شال گردن کشمیر و یک بارانی بلند و یک کفش چرم بخری و یک بسته شیرینی در دست بگیری و به خانه بیایی، گاهی هم فقط می‌خواهی راحتترین و بی‌تکلف‌ترین لباس‌های دنیا را تن کنی اما توی خانه‌ت درحال پختن شیرینی باشی، به انتظار صدای زنگ در و ریختن آفتاب توی هال خانه. در من آدم‌های زیادی زندگی می‌کنند. تفاوتشان را از ارزش‌ها و اولویت‌هاشان میشود فهمید، از سلیقه و فلسفه‌ای که پشت لباس پوشیدنشان هست، از پاسخ به سوال "چه چیز واقعا اهمیت دارد؟"، از خواسته‌هایشان برای سی/چهل‌سالگی. این آدمک‌های بیچاره همیشه با هم در جنگند. جنگ بر سر لحظه‌هاست. هر بازه‌ای از زمان تنها ازآن یکی از آن‌هاست. منِ بیچاره هم بازیچه‌ی دستشانم، گیج و بی‌مکان. امشب در من چیزها زبانه می‌کشند. ۵ یا ۶ ساعت با ز حرف زدیم. انگار توی اتاقش نشسته باشیم و بی‌هوا از همه چیز حرف بزنیم. باورمان نمیشود،