Posts

Showing posts from June, 2017

When love comes

Drowning the silence of my room, I am getting many insights and a soft breeze is touching my legs. I need to confess loudly that yet you are the touchstone in my head and I wish I could say it to you. Every time that I feel love around me, first I remember you and the way we would embrace each other. I remember how long I was yearning for you, as if you were a painting under a slow progression, and time brought an especial value to you, made you something immortal in my soul. Yet my love letters are all to you, who I assuredly feel I will not meet. Sometimes I wish I can get all of them back, asking you give my heart back. I know what you would say, "I promised you not to forget you."

"زندگی دوگانه‌ی ورونیکا"

ساعت سه صبح بود و کلافه بودم از اینکه بعد از سه ساعت جان کندن در رختخواب، هنوز بیدار بودم. در چشم به هم زدنی، در حالی که داشتم از این رو به آن رو میشدم، یک لحظه دیدم که چقدر زندگی‌ام در تهران شیشه‌ای و مصنوعی است و من چندروز دیگر باید بی‌دوستانم اینجا را ترک کنم و بروم جایی که الان چیز زیادی از آن در یاد ندارم. تصویرهای ذهنم در فاصله میمیرند. این مدت فقط به دیدار دوستانم و تلاش برای پر کردن خلاء حضورم در این چند ماهی که نبودم گذشت. من اینجا دیگر جریانِ زندگیٍ از آنِ خودی ندارم. از همه بدتر اینکه آواره‌ام. تنها هویت پررنگ‌ام آدمی‌ست که آمده عزیزانش را ببیند و برود. درحالی که غلت میزدم می‌خواستم پاهایم را از عصبانیت روی زمین بکوبم. دردم می‌آمد از این واقعیت که من هرروز باید به محل جدیدی از خواب عادت کنم، به دیوار‌ها و پتو‌ها و ملحفه‌های نو. خسته شدم. اصلا چرا باید به خانه‌ی بابا عادت کنم؟ دیدم و بس بود. باید به دیدن بسنده میکردم و می‌فهمیدم جان ِ عادت کردن ندارم. دلم سکون می‌خواست اما هیچ کجا آرام نمی‌گیرم و به ناچار همه چیز را موقتی و کم‌عمر می‌چینم. به لندن که برگردم، باید عادت