Posts

Showing posts from August, 2017

از سعیِ تعمیر

کاش کاشف این شعرها من بودم اما به قدر نیاز صبور نیستم. شب وسط خرابه‌ی کارهام یادش کردم. عزیزترین استاد و معلمم است. دیر به دیر یادش می‌کنم و از این جهت خیلی بی‌معرفتم. مخصوصا که میدانم جهان تنهایی دارد. در این یک سال یک ایمیل خشک و خالی هم ننوشتم برایش. همیشه منصرف شده‌ام پیش از آنکه نوشتنش را شروع کنم. از اولین ماه‌های دانشجویی‌ام فهمیدم از آن‌هاست که مرا علاقه‌مند می‌کند، انگیزه‌ام را زیاد می‌کند و نگاهش عمیق و ظریف است. تلاش‌هایم برایش، برای کار کردن و نزدیک شدن به او به دیوار‌های سختی می‌خوردند که سختیشان از طبیعتِ سال‌اولی بودن من می‌آمد. دانسته‌هایم حتا خواندن مقاله‌ها را هم کفایت نمیکردند، اما خب کنجکاو و پرانرژی بودم. خردادماه سال اول یا دوم دانشجویی‌ام پایان‌نامه‌ی خودش را به من داد تا بخوام و روی فرم جدیدی از مسئله شروع به کار کنم. مدام در رفت و آمد به دفترش بودم. همه‌ی جهانم با همین مسئله‌ها و دانسته‌های نو رنگ می‌گرفت. آن وقت‌ها با آخرین روزهای دانشجویی‌ام خیلی فرق داشت. روزهای آخر تنها رفیق بازمانده‌ام در راهروهای دانشکده او بود. دیگر از مسئله‌های حل شدنی حرف نمی‌زدیم، ا
اسم سرخ‌پوستی‌م را پیدا کردم. "زیرِ خورشیدِ رفته" یعنی زیر خورشیدی که رفته‌ست و دیگر نیست. در پاورقی بنویسید که اصلا بعضی گمان میکنند که خورشید هرگز در محل سکونت وی وجود نداشته‌ست.
دلتنگم آنچنان که گر بینمت به کام، خواهم که جاودانه بنالم به دامنت کفش آبی قشنگی بود که پایم را میزند. تلاشم را برای پوشیدنش می‌کنم و شب‌ها تاول پاهایم را تحمل می‌کنم. آخر خیلی قشنگ است و پای من به این همه قشنگی فقط عادت ندارد. خب عادت می‌کند! خیلی چیزهای این زندگی این شکلی شده‌اند، قشنگند، اما چیزی نیستند که من نیاز دارم‌. این است امروز کم آورده‌ام. آدم‌های لندن آدم‌هایی نیستند که من کم دارم. بخشی از من به یغما رفته است، من مکالمات روزمره‌ام که روزی همه‌ی من بودند را از دست داده‌ام و بعضی چیزها جایگزین ندارند. درد نبودنشان یک طوری مثل یک سرطان جدید سر از زندگی آدم درمی‌آورد و بعدا میفهمی آه! این جای زخم فلانی بود. کفش‌ها و لباس‌ها و زیبایی‌ها و هیجانات و تمام آنچه اسمشان را بلند و پرطنین "زندگی" میگذاری حاصل خطای دید عمومی‌ست و قرار نبود تو هم به آن دچار شوی. خیلی وقت است توی این زندگی جدید دلم گرم نیست. اصلا همیشه سردم هست، دیگر خیال گرمای یک دوست‌داشتن را هم در سرم نمیپرورم و همین است که مرا به این این استیصال کشانده. که خیال هم مرا به سرزمین امنی نمی‌برد و توی سرما و ت

Back to "Bed Stories"

Something to cling my hands on, to stay standed for. That's what I lack as I have come to an end. I don't know the necessity of fighting anymore. I can lay on the ground desperately. No more urge I feel.
زندگی کردن در جایی که غم نیست، ولی درواقع هست، چیز عجیبیست. چهار پنج سالِ اخیر را طوری زندگی کردم که غم‌ها و نگرانی‌هایم مثل باقی احساساتم توی تمام لحظه‌هایم جاری بوده. سراغ کتاب‌ها و شعرها نمیروم. از عمد نمیروم. تاب گریه‌های خودم را ندارم. صبوری ندارم. قبلا میتوانستم شب تا صبح‌های زیادی را صرف دست و پنجه نرم کردن با خودم و غمم بکنم، اما امروز طوری زندگی میکنم که هیچ‌کدام از حقایق دردناک را نبینم، در لایه‌ی سنگینی از انکار زندگی میکنم. فکر می‌کنم دلم برای خودم تنگ شده. برای خودِ قبلی‌م. برای آدمی که با کلمه‌ها به جنگ مشکلات می‌رفت و روایت‌ها صدای بلندش بودن. دلم برایش تنگ شده. زندگیِ سختِ تهران آن آدم را ساخته بود. لندن شاید امکان آن‌ْطور بودن را به من نمی‌دهد. خسته شدم از لذت بردن از نوع جدیدم. دلم همان راوی سابق را میخواهد. نه این آدمی که لایه‌های زیادی را پنهان کرده و حالا سنگین شده. بدتر از همه اینکه از نظر خودش "معمولی" شده. برای یک‌بار هم که شده میخواهم به طور رسمی از این لفظ استفاده کنم؛ "معمولی" یعنی بسیار پرتکرار است، بیشتر آدم‌هایی را که دیده‌ام، برای با