از سعیِ تعمیر
کاش کاشف این شعرها من بودم اما به قدر نیاز صبور نیستم. شب وسط خرابهی کارهام یادش کردم. عزیزترین استاد و معلمم است. دیر به دیر یادش میکنم و از این جهت خیلی بیمعرفتم. مخصوصا که میدانم جهان تنهایی دارد. در این یک سال یک ایمیل خشک و خالی هم ننوشتم برایش. همیشه منصرف شدهام پیش از آنکه نوشتنش را شروع کنم. از اولین ماههای دانشجوییام فهمیدم از آنهاست که مرا علاقهمند میکند، انگیزهام را زیاد میکند و نگاهش عمیق و ظریف است. تلاشهایم برایش، برای کار کردن و نزدیک شدن به او به دیوارهای سختی میخوردند که سختیشان از طبیعتِ سالاولی بودن من میآمد. دانستههایم حتا خواندن مقالهها را هم کفایت نمیکردند، اما خب کنجکاو و پرانرژی بودم. خردادماه سال اول یا دوم دانشجوییام پایاننامهی خودش را به من داد تا بخوام و روی فرم جدیدی از مسئله شروع به کار کنم. مدام در رفت و آمد به دفترش بودم. همهی جهانم با همین مسئلهها و دانستههای نو رنگ میگرفت. آن وقتها با آخرین روزهای دانشجوییام خیلی فرق داشت. روزهای آخر تنها رفیق بازماندهام در راهروهای دانشکده او بود. دیگر از مسئلههای حل شدنی حرف نمیزدیم، ا