راست میگه ج . خیلی موضوع هست برای ناراحتی، ولی من تکیه کردم به امید و زندگی حرفهایِ هدفدار و منظمی که قراره برم سمتش. زندگیای که توش برنامه و هدف برای کل سال، ماهها، و هفتهها تعریف کردم. این از هرچیزی بیشتر حس منو به خودم خوب میکنه، این سنگ اوله برای اینکه پیش خودم justified شم. زندگیای که توش همه چیز شفافه، جملههای مشخصی داره، و خالی از پیچیدگیهای سرسامآوره. کیفیت زندگیم رو امروز، شبهایی میسازه که با ج میریم بیرون. تا سکوتِ صبح میریم بیرون و من دیگه از بودن باهاش حس آرامش و راحتی میکنم. تمام نگرانیهام رو تا جایی که میتونه، میدم دستش که بریزه بره. صبحه، با مانتو و شلوار صددرصد دلخواه، شال پر از خاطره، و حال یه کم آرومتر نشستم تو یه کافه که صبحش خلوته و کافهچیهاش لبخند واقعی دارن. منتظرم س بیاد و حرفای همیشگی بزنیم. گور بابای خیلی چیزا. یه روزی همهی افتخارمون این میشه که این روزای سیاه رو سفید و رنگارنگ زندگی کردیم.
Posts
Showing posts from August, 2016
از تنهایی
- Get link
- Other Apps
دلم میخواد یکی الان بود، تصمیم میگرفتیم بریم و یه کار ساده کنیم، تا فقط یه کم حالم خوب شه و حس تنهایی نکنم. یکی که قول میداد همیشه باشه. ولی نداریم که. چک سفید امضا نداریم، همیشه نداریم، تا ابد نداریم. زیر پامون همیشه ممکنه خالی شه. یکی که همهی من رو بلد بود. نیاز به توضیح نبود. برای داشتن همچین چیزی سالها باید صرف شه، سالها بجنگی تا بدستش بیاری. سالها کنار کسی دووم بیاری. نکردم و حالم از تمام انرژیهای بیخود و بیجهت بده. انرژیهایی که مجموعشون شاید میتونست یه نفر دیگه مثل زی یا ز رو برام بسازه. چیزی که الان نیاز دارم رو ندارم. و از تمام داشتههای سبکوزن و کم ارزش دورم بیزارم. از تمام آشناها و دوستیهای سطحیم بیزارم. این نتیجهی واضح و مستقیم زندگی قبلیمه. در زندگی جدیدم، این رو میخوام حک کنم توی سرم: حد روابطت رو بشناس و به قدری انرژی بذار که میگیری، که بعدا پشیمون نمیشی. صریح و واضح باش با آدما. سایهی تنهایی همهی زندگیم رو گرفته، حتی نمیتونم برم یه ثبتنام ساده کنم پای لپتاپ. باز چسبیدم به مبل، منتظر معجزههای کوچیک.
حباب
- Get link
- Other Apps
یه وقتایی تنهایی از یادم میره، میبینم زیادی حساب کردم رو آدما. شبیه نک و نالههای تلگرامی شده که مامانم میفرسته برام، ولی حقیقت داره. اینقدر جای خالی دستش پشت کمرم حس میشه و اعلام وجود میکنه که اگه یه دوستی یه کم پافشاری کنه، من تکیه میدم بهش. فرض میکنم تکیهگاهی هست و بعد با سر میخورم تو دیوار، چون اون فقط یه دوست بوده، نه یه تکیهگاه دائم. یا شاید فقط یه آشنای دوستداشتنی بوده، همین. من از اون شب که نشستیم لب دریا، تو تاریکی، کنار یه بطری خالی ودکا، پشت کمرم یه حباب خالیه. گاهی از شکل حباب لذت میبرم، گاهی از فضای خالیش رنج میکشم. این روزا از لذت حضورش توم هیچی نمونده، هیچی نامردیه، چیز زیادی نمونده، به جاش هرلحظه صورتش میاد جلوی چشمام و از حسرت و دلتنگی آب میشم. خیلی دست و بالم تنگه انگار، تنگترم میشه. کی با تجربهی مهاجرتِ کوتاهمدت از تنهایی زندگیش کاسته شده که تو؟ من روی هیچی هم حساب میکنم، چه برسه به آدمای زندهی زندگیم. حقیقت اینه که هرچقدر یه آدمایی تو قلبم جا بازکنن، هیچکس به قدر ز و زی ظرائف رفتار منو، مو به مو نمیبینه و دقت نمیکنه. دلم میخواد قلبم همینقدر هم که الا
از سالها
- Get link
- Other Apps
۱. دلم میخواد سرم رو بذارم رو پاهاش و تا خود صبح غر بزنم. شاید که خستگیها و نگرانیهام یه جا خالی شن. ما تو یه بازهی زمانی ۵ ساله رسیدیم به اینجا یا یه ساله یا ۸ ماهه؟ به خودم میگم آشیانهی گرم نساز ازش. چیزی تا رفتنش از زندگیت نمونده. خیلی فرقا با آدمای عادی داره، اما نه اونقد که فککنم من برم، اونم ازم نمیره، یا یه آدمی به زودی وارد زندگیش نمیشه که از کیفیت ارتباطمون ناخواسته کم شه. ۲. ع دیشب گفت که میخواد برای ترم دومش اپلای کنه انگلیس. بعدش هم ابلهانه نوشت «میام تنها نباشی». همون لحظه میخواستم داد بزنم کثافت تو منو بخوای هم نمیتونی از تنهایی دربیاری، تو بیای من تنهاترین میشم، بازندهترین میشم. من هنوز خیلی آدم تو زندگیم دارم که دوستم دارن و همیشه چشم انتظارمن. اونقد که طنینِ بودنشون تو همهی لحظههام هست. برای من ع اون لکهی کدر و ناآرومیه که دلم میخواد با کاردک بلندش کنم از سطح سفید و شفاف زندگیم. ولی ز میگه باید به مرور زمان از بینش ببری. سعی میکنم برام مهم نباشه چطور آدمای دورش پراکنده شدن. نتیجهی مستقیم عملکردشه، من چرا باید مدارا کنم و ناراحتش نکنم؟ یاد وقتایی میف
تا کجا
- Get link
- Other Apps
شب خنک شهریور بود و روشناییهای کمسوی باغ اطرافمون رو گرفته بود. فضا پر بود از صدای آدما، من اما هیچ کدوم رو نمیشنیدم. کنار پنجره بودیم، بالای ایوون. میدونستم که خلأ این ساعتها رو بعدا حس خواهم کرد. عصبی و ناراحت خواهم بود، بدون اینکه بدونم اصلا دلم تنگ شده. برای چی تنگ شده؟ دلم برای زندگیهای عمیقی که من توش روشنایی و ستون بودم، اون توش چهارچوب و حوزهی معنیدارْ بودنِ من، تنگ خواهد شد؟ یا سرم رو اون شاهین بلندپرواز، با خودش میکشه و میبره؟ متاسفانه "دیدن" خیلی مهمه. دیدن، هربار عشق و علاقه و تعهد رو بین دوستا محکم میکنه. یادآوری میکنه تو صاحب حقیقت انسانی ویژهای هستی که برای حفظش باید هزینه بدی. من سوار شاهین بلندپروازی هستم که نمیشد سوارش نشم. نمیشد به یه زندگی کمتر حرفهای و خامتر تو تهران راضی شد. راضی نشدن تا کجا میخواد کش بیاد؟ من تا کی میخوام به تعویق بندازم همه چیز رو؟ تا کی میخوام در برم؟
And the love you leave behind
- Get link
- Other Apps
نه فقط به خاطر خودم، به خاطر زی هم که شده، نمیخوام این همه ابری و غمبار خداحافظی کنم. نه میخوام که دورهی جدید زندگیم اینقدر با اشک و دلتنگی تموم شه، نه میخوام اون رو ناراحت و غمگین کنم. میخوام برای یه بار هم که شده، شادی تصمیم من باشه. توان و انرژیم رو درجهت خوشحالی بذارم و خودمو با شناور شدن تو غم هدر ندم. به قول اون شعره mom says happy is a decision. ساعتهاست گریه کردم و چشمام پف وحشتناکی کرده. یه غمی توم راه افتاد از لحظهای که داشت با ص خداحافظی میکرد. یه خداحافظی ساده بود، ولی من از دیدنش، فقط یه خداحافظی طولانی مدت توی ذهنم بازسازی شد. ما قراره با هم خداحافظی نکنیم، اما ذهن من مدام داره اینکار رو برامون انجام میده. از بین این ۵۰ تا خداحافظی، و از بین ۵ خداحافظی مهم، این خداحافظی برام بار متفاوتی داره. خیلی فکر کردم بفهمم چرا اینطور بیحد و مرز غمگینم و چرا اشکام براش تمومی ندارن. من از عاطفهم گذاشتم وسط. من با اون دوستداشتن رو یاد گرفتم و وجودم گرم شد. حس شکستن میکنم، خم شدن از فرط غم. این غم منو یک آن emotionalترین آدم روی زمین میکنه. من اگر سراسر حافظهی احساسات و تج
Still stumbling to see who I am
- Get link
- Other Apps
تو این شهر -که هیچ چیزش شبیه یه شهر نیست- ۳ ۴ روزی تنها بودم با خودم. وقتی با خودم تنهام، به مشکلایی بر میخورم که حسابی منو به تکاپو میندازن برای حلشون. بخش اول: من چندسال اخیر زندگیم رو غیرمستقیم و مستقیم با مسئلهی "چه چیز واقعا-برای من- اهمیت دارد؟" رو به رو بودم. به نظرم اگه این سوال جواب واضحی داشت، داینامیک زندگی حسابی میخوابید، تمام آزمون و خطاها بیمعنی میشد، و انگار یکی تمام رمزهای زندگیت رو که باید طی سالها بازشون کنی، برات باز میکرد. تمام طول مسیر، پرواز و فرودگاه، با خودم میگفتم آه چه شفافیتی داره زندگی و چقدر احساس سبکی میکنم. اما یه کم خلوت و تغییر محیط لازم بود تا بفهمم هنوز مسئلههای بزرگی هستن که من راجع بهشون نظری ندارم و مبهمن. این چندروز تمام خرجم رو خودم، مستقل از بابا، دادم. یه لذتی توش بود که مدتها بابا نمیذاشت تجربهش کنم. اینبار هم نذاشت، من برنده شدم ولی. خیلی به فکر افتادم که من دقیقا چه استانداری از سبک زندگی رو میخوام و چقدر حاضرم از جوونی و عمرم صرف پول شه؟ اصلا من واقعا با این مسئله روبهروام؟ یعنی راهی هم هست که من خیلی بخوامش و براش آما
Too much love will kill you every time
- Get link
- Other Apps
زندگی من بود که داشتن زندگیش میکردن؟ یا شاید فقط خیلی دلم میخواست جای ل باشم. دوست داشتن بیمرزش و زندگی سادهش رو میخواستم. بهشت دورافتادهست. دوتایی روز تولد ل پاشدن رفتن بیرون و یه صبح تا شب بیرون بودن، همین. همینقدر محدود و ساده، بیسر و صدا. انگار اون منو از همهی دنیا نجات میداد. کاری که خودم برای خودم نمیکردم رو اون برام انجام میداد. با حسرت و اشک خیره شدم به صفحهی فیس بوکم. گریه میکنم برای زندگیای که پیوسته از دستم میگریزه. از هرچیز بدتر، دوست داشتنیه که داره استخونهامو پوک میکنه، از بس که شبیه برعبث پاییدنه. احمقانه میخوام که همه مثل اون باشن. احمقانه و ابلهانه اون تو زندگی من هنوز زندهست و نفس میکشه. It'll drain the power that's in you Make you plead and scream and crawl And the pain will make crazy You're the victim of your crime
از دوبی، شهر خاطرات کودکیم
- Get link
- Other Apps
در من زنی زندگی میکنه که دیگه کم کم نمیشه جلوشو گرفت. به خودم اومدم دیدم موهام داره برق میزنه، صاف شده و براشینگ داره، با یه روبان بستمشون، یه روبدوشامبر سفید پوشیم و دارم تو یه اتاق بزرگ با یه تخت کویین، مبل، بالکن و هال بزرگ، تو طبقهی دهم یه هتل پنجستاره راه میرم، مسواک میزنم و بلند eblouie par la nuit میخونم. بعد به ترتیب تمام مراحل بهداشتی آرایشی قبل از خواب رو اجرا میکنم. احساس گناه کردم و پوچی. یک آن از خودم کنده شده بودم. تو من شخصیتای زیادی زندگی میکنن که به نظرشون این حد از پرداختن به ظاهر زندگی، احمقانهست و ما کولیان خوشحال و رها از قید و چهارچوبهاییم. من دوستشون دارم و برام امنیت خاطر میارن. اکثر مواقع زندگیم صحنه در اختیارشونه اما هرگز آسودهخاطر نبودن و نیستن. من هرچند ساعت که مبارزه کنم، گاهی چشم بهم میذارم میبینم این موجود سختگیر و پرفکت داره میتازه تو من؛ همین زن با موهای براق و جزئیات پایانناپذیرش. انگار نمیشناسمش و تضادهاشو با خودم حل نمیکنم نتیجتا. آخه کی گفته کیفیت زندگی بالا و گاهی اشرافی بده که ما اینطور ازش فراریایم؟ از چی ترسیدیم که دیگه پنهان میکنیم
Insanity at the Bottom of My Luggage
- Get link
- Other Apps
لابد وقتی زی نباشه، منم دیگه ریسک نمیکنم از کنار چاههای عمیق و سیاه عبور کنم، چون میدونم کسی نیست اون همه حس خوب رو بریزه جلوت و بیاد بکشدت بیرون. بعضیا وقتی نیستن بخشی از آدم میمیره. و بخش دیگهای حتما جاشو میگیره. من از اون دیوانگی که ته چمدونم خوابیده میترسم. هربار تنها باشم، بلند میشه وایمیسه جلوم. میترسم.
پیدا کنیدش دوباره
- Get link
- Other Apps
از لا به لای آدما مینویسم، از شلوغی هولناکی که سرم اومده. سرجمع شاید ۳ یا ۴ ساعت برای خودم داشتم تو ۱۰روز گذشته. تو این ۵ روز باقیمونده تا سفر هم هیچ ساعتی برای من نیست. حداقل فهمیدم گاهی حسابکتاب زمانم رو بد انجام میدم. تو فکرم پروژههای زیادی در حال ران شدنه، همه چیز این پراگرسه و مسیرها دارن شکل میگیرن، بدون اینکه من کلمهای راجع بهشون بنویسم. این ناراحتم میکنه. مثلا با ارگانیزیشنهای توسعه و سیاستهای عمومی آشنا میشم که چطور با ادبیات پل زدن، ولی هیچ چیز ازشون ثبت نمیشه، و درنتیجه ضعیف شکل میگیره. البته اکثر اوقات حس سلامت روان میکنم، حس رضایت و شادی. اما امشب یه لحظه ترسیدم. دیدم اونقدر خستهم که نمیتونم برم سر میزم، تسکهام رو به یاد بیارم و بنویسم تو دفترم. حتا نمیتونم برم لیست کتابهای نیویورک تایمز رو چک کنم پای لپتاپ، پس جهان رو از دریچهی گوشیم میبینم و ۴ ساعت دراز میکشم روی مبل. این خستگی ترسناکه. میترسم تمام سلامتیای که دارم، به خاطر سرگرمی با کار بوده، کاری که ربطی به زندگی حرفهای من نداره. نکنه هنوز چالههای سیاهی هستن که اگه زمانم خالی شه و اتاقم خالی از آد