Posts

Showing posts from March, 2017

The Absence or On London, Through My Eyes

Grief  is now a suspended sun, like the prevented rays of the sun in greyish cloudy London. I was walking down the High Street Kensington, contemplating the Magnolias whose nature demands the death before to open in such wishful manner. I figured it out, the thing which sometimes makes me both meaningless and imprecise in this city. That is all about the entire concept of sorrow   which is barely hung in London's air, which used to be the breath I would take in Tehran. A couple of years ago, when I visited the museum of contemporary art in Istanbul, there I discovered a new sort of eastern sorrow which was vividly relative to the one in Persian literature and the current daily life in Tehran. That was the time when I assumed that each city should have the characterized sorrow of its own, like the one I deeply felt in  Auschwitz. Now, London is proving it wrong. Yet I have not found the footprints of immortally human sorrows, those which tend to penetrate deep into bones of man.

از پزنان و پاریس و نیس تا لندن

از اولین بارها و آخرین بارهایی که این پسر را دیدم حدودا یک سال و نیم میگذرد. چندبار در آن گیجی و سردگمی خاص خودم، در بعد از ظهرهای ‌‌‌language exchange  توی میدان اصلی شهر دیده بودمش. عاشق و شیدای شرق و ایران بود. به نظرش بعد از ژاپن و ایران، چیز عجیب‌تر و متفاوت‌تری نخواهد دید. آدمِ آرام و راحتیست، از آن‌ها که پیششان آدم حس خوب و امنی می‌کند، بی آنکه زمان زیادی را با آن‌ها گذرانده باشد. چندماه پیش‌ها شروع کرد حرف زدن، فارسی هم قدری یاد گرفته بود، کم کم با دقت بیشتری جوابش را میدادم، تا که گفت می‌آید لندن برای چندتا کار تحقیقاتی در حوزه‌ی اسلام و خاورمیانه و بنا شد که یکدیگر را ببینیم.اصلا نمیدانستم که چه کسی را قرار است ببینم، ولی فکر هم نکردم که حالا با این بیگانگی چه باید بکنیم. گاهی مطابق با باورهایم زندگی می‌کنم، گاهی که خوب میدانم زندگی چیز ساده‌ایست، گاهی که ذهنم شفاف و روشن است. من تقریبا ربطی به آدمی که او در پزنان دیده بود نداشتم-البته آدم بهتری برای معاشرت با یک تحصیل‌کرده‌ی باشخصیت‌ شده‌ام! مثل یک بومیِ لندن میزبانش شدم، برایش از خودم و شهر و احساساتم به اینجا گفتم،

هنوز دیر نشده

زندگی کردن در شهری که مامان و بابا توی آن هستند صدها مایل فاصله دارد با زندگی کردن در شهری بی حضورشان. سال‌ها در سایه‌ی حضورشان در شهر زندگی می‌کردم و حالا که این سایه سرد و دم‌دمی‌مزاج شده، مثل پرچمی در باد در نوسانم. انگار یکی دستم را گرفته و برده لب پرتگاهی‌تا زشتی‌های جهان را نشانم دهد. حالا طور دیگری به اهمیتِ بودنشان آگاه شده‌ام، خوشحالم که می‌توانم در لندن، داشته باشمشان، هر موقع که بخواهم. حالا دارم بهشان میگویم دوستشان دارم، و از آن‌ها می‌خواهم که بگویند، که ابراز کنند دوستم دارند. هیچ چیز توی دنیا مهمتر و دوست‌داشتنی‌تر از حضورشان نیست، خواه و ناخواه.

استیصال

انگار از این بهار لعنتی نمیشه فرار کرد. آفتابه و رنگ‌های روشن، صندلیای بیرون پره و هوا دلچسبه، منظورم اینه که به دلِ آدما می‌چسبه. دیدن این تصویرا طاقتم رو برید. وسایلم رو ریختم تو کوله‌م و رفتم سمت خونه. "خونه، خونه، خونه.." اونقدر تکرارش کن که بی‌معنی شه. حالم از همه‌ی عیدها که بهم میخوره هیچ، از تمام بهارهای زودرسِ ساکت و تنها هم بهم میخوره. میخوام تلفن رو بردارم داد بزنم بگم چرا میگین جات خالی؟ چرا فکر میکنید اگه چهارشنبه‌سوری و شب سال نو باهاتون تو یه شهر یا کشور بودم چیزی عوض میشد؟ تقصیر اونا نیست که آفتاب چیزای خوبی رو یاد من نمیاره، که باعث میشه خالی شم یهو. نمیدونم به کجا بیاویزم خودمو.

به وقت‌های خستگی

دلم برای طوری که ف رو دوست داشتم تنگ میشه. دیگه واقعا گذاشتمش تو جعبه‌ی کفش تابستونی‌ و دستم بهش نمی‌رسه. یه کم که فکر کنم یادم میاد، زندگی رو تو چشم‌های یکی دیدن چیه. توی آشپزخونه آواز خوندن و سالاد درست کردن، شب دور میز وسط حرف زدن و شراب خوردن، صدای استخر پایین. دارم زندگی نمیکنم، دارم منتظر زندگی میمونم. کاش یکی بود نخ رد می‌کرد از این تیکه‌های زندگی، اونوقت سرگردون نبودم بین این تیکه‌ها.

از او

فکر می‌کنم برایش هرگز مهم نیست که بشنود "ارزشمندترین دارایی" من است. نیاز دارد تا ببنید .

Between me and the world

There was a time when they used to embrace you by their glances. Back then, you never felt uncomfortable, and were brave enough to shout, to dance, and to give in to every single crazy idea, fearlessly. Such a good reason for not having any idea of what the resilience is. You hardly needed to be strong. Now you've got the world and you in front of you, which are both hindering, keeping you away from life. Shall I start to bottle up? Shall I take myself accountable and expect her to keep things as secret? Or it's just the voice of my innermost demon which I should ignore.

سقوط

چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد و هیچ نیمه‌ای این نیمه را تمام نکرد.

از روزها

. بی‌دریغه. مادامی که تو لندنم، همه جوره هست‌. حدس میزنم تقریبا هرچیزی که بخوام و بتونه انجام بده رو میده. اوایل فکر کردم حالا که یه "نه"ی درست و حسابی از من شنیده دیگه کم کم محو میشه، اما هست، مدل بودنش حالا دیگه مثل یه حامیه. گاهی اینطوری بودنش بهم کیف میده. به هر حال اینکه یکی هرروز حواسش بهت باشه و درعین حال بدونه که مرز آزاردهنده بودن کجاست، خالی از لطف نیست. اما درواقع هیچ اثر بلندمدتی نداره، چون من باهاش ارتباطی برقرار نمیکنم. فکر می‌کنم حالا می‌فهمه چرا اون روزهای اول، اون قدر آشفته بودم، دلیلی نداشت بتونه جای دلتنگی‌های منو پر کنه. . زمین مقایسه‌ام رو گم کردم. تهران مثل آب از لای دست‌هام، توی مسیر می‌ریزه و کم کم ته‌میکشه. روزهای طولانی متوجه نمیشم که چی داره منو از پا درمیاره؛ دلتنگی و عادت. هنوز فقدانِ حضورشون به قدر شهریور آزاردهنده‌ست، فقط به درد عادت کرده‌م. گاهی پشت سرم رو نگاه می‌کنم و از این همه تن‌دادن به زندگیِ جدید می‌ترسم. تا پیش از این، همیشه حسرت می‌خوردم که چرا نمی‌تونم جهانِ دیگه‌ای رو زندگی کنم؟ که چرا نمی‌تونستم پوست بندازم. اما حالا که دارم حل

خلافِ جهتِ فعلی

چقدر دلم می‌خواهد لباس‌های مشکی‌ام را جمع کنم بگذارم دم دست، دست از جهان بکشم، شعله‌های خواستن را کم کنم، در سکوت و بی‌اعتنایی محض فرو بروم. آدم قوی و محکمیست، میشناسمش، گاهی به جهانم پا میگذارد. همان است که‌ آ میگفت "چکارش داری؟ چرا جلویش را میگیری؟" راست میگفت شاید. شاید بروم پی لباس‌های سیاه.

The Horrible Truth Shivering Me

جهانی رو بدون اون، متصور نیستم.

سیالِ توی سرم

من از اون آدم‌هام که موهاشون تو باد شکل میگیره، که موهای دور صورتشون جهت باد رو نشون میده تو مسیر. نمی‌دونم فردا چی پیش میاد، کوله‌م سبک‌تر از اونیه که فکر می‌کنم، همه چیو فشار میدم رو هم که سنگین شه، که سبکی تحمل‌ناپذیرش نیاد سراغم. از ن میپرسم که حالش چطوره و میگه: "دارم میپرسم از خودم چیه این آدمیزاد؟ گاهی حس می‌کنم به هیچ گذشته و آینده‌ای وصل نیستم، تهی." منم گاهی همینطورم. مثل درخت عریون، مثل یه داستانی که بد نوشته شده، از یه نویسنده‌ی ناشی، مثل درفت اول. بهش میگم: "من به جاش همیشه دارم به 'چیه مگه این زندگی؟' فکر می‌کنم." از دوشنبه تا امروز، فارسی حرف نزده بودم، صدای فارسیم، و احساس محکم و شخصیش یادم میره، دلم تنگ میشه، و نمیفهمم. نفسم گاهی بالا نمیاد و نمیفهمم. خیال‌پردازی‌های احمقانه می‌کنم که سرم پر شه از زندگی، شروع می‌کنم به کشیدن یه تصویر تو سرم، جزئیات یه خونه رو تصور می‌کنم که توش "تنهایی" رو پذیرفتم اما برای زندگی مبارزه می‌کنم. استثناً شخصیت قوی‌ایه. به خودم آفرین میگم. این سومین شخصیت قوی هفته‌ی منه. میگم به خودم: "بس