What if nothing arrives
نشم ”کسی که میخواست همه چیز بشه و هیچی نشد.“
نگرانم و گاهی نگران تر میشم برای خودم.
۲۶ اسفند بود و شب سرد شد، از اون وقتایی که روزش عرق میکنی از گرما و بی خبر از شب لباس تابستونی میپوشی. سرمای شبش به احساس تکیدگی و ضربه پذیریم دامن زد ولی من تو کوچه پس کوچه ها روسریم رو انداختم و گذاشتم خیلی سردم بشه. خیلی سنگین و آروم به زندگی حرفه ایم فکر میکردم.
من میدونم معلم شدن چرا برام مهمه، چی کارا توش میتونم بکنم و چطور موثر باشم.
میدونم میتونم تو مدرسه نقش یه تسهیلگر و مشاور موثر رو اجرا کنم و چقدر پویا و زنده تو فضاش زیست خواهم کرد.
من میدونم چقدر یه زمانی تصویر علم و دانشمند هویت منو ساخته و دلم همیشه ی این روزا برای اون گیک، نرد و خوره تنگه. میدونم نمیخوام ریاضیات رو ول کنم و میدونم میتونم مخلوق متفاوتی باشم توش، اما موثر چی؟ نمیدونم.
اهمیت کاری کردن و درگیر بودن برام روشنه تا حدی فقط گاهی یادم میره و هنوز نوپام بعد از یه مدت فراغتی که داشتم.
اما نگرانم، از چیزهایی که با حماقت تو گذشته خطشون زدم و به جاش کار دیگه ای کردم یا به عبارت دیگه چیزهایی که انتخابشون نکردم به دلایل نه چندان خوبی. میشه کل قصه رو جور دیگه ای دید. اما من این روزها مدام دارم متر میکنم رضایتم رو. چقدر اونی هستی که میخواستی؟ و میخوای؟ و چقدر و چه طور براش تلاش میکنی؟ حفره هایی هست که منو نگران میکنه. از اینکه تو آینده چیزی به سمتم نیاد میترسم.
کاش من اون نوجوون دبیرستانی رو تو خودم داشتم هنوز. دلم براش تنگ شده و به شدت بهش احساش نیاز میکنم.
Comments
Post a Comment