خشم و هیاهو

فیلم با این جمله شروع شد: « انجام هیچ کاری، توسط هیچ کسی ناممکن نیست.»
اولین الهامی که از پنج دقیقه‌ی اول فیلم گرفتم این بود که بسه هرچقدر دنبال ویژگی‌ها توی خودمون و بقیه گشتیم. ما خیلی بیشتر-و البته پیشتر- از اینکه خطوطِ بی‌انتهایی از ویژگی‌ها باشیم، زاده‌ی موقعیت‌ها و شرایطیم.
منعطف و تغییرپزیدیم. هرچقدر هم که مرزهارو سفت و سخت تعیین کنیم نمیتونیم با اطمینان از آینده حرف بزنیم و بگیم قطعا فلان کار رو نخواهیم کرد. و این احتمالا تنها چیزیه که میشه با اطمینان گفت.
سینمای امسال شده کلکسیون نقاط فشارم. بعد از «کفش‌هایم کو؟» حالا نوبت این فیلم بود.
داستان چیزی شبیه مستند مربوط به ناصر محمدخانی و شهلا جاهد بود. ماجرای شخصیت معروف و متاهلی که زنی وارد زندگیش میشه و این اتفاق و دنباله‌ی اتفاقات بعدی از دید هر دو متهم یا مظنون به خطا، روایت میشه.
برای من فیلم دو قسمت یا بهتر بگم دو مسئله‌ی مجزا بود. تا جایی که فیلم دو روایتِ دل دادنِ کسی که متاهل/متعهده (یا آگاهانه واردِ رابطه با یک متاهل/متعهد شدن) حرف مشخصی برای من داره. اما از جایی که وارد پرونده‌ی قتل میشه قصه‌ی دیگریست، انگار که وارد یکی از فیلم‌های اصغر فرهادی بشیم.
من درگیر مسئله‌ی اولم. مثال خوبی از یه زمین بازیِ اجتناب ناپذیره که «اخلاق» توش بی‌کارکردترین عنصر زندگی میشه و در عین حال حضور پررنگی داره. البته این برای من اینطوره و قطعا برای خیلی‌ها ممکنه اینقدر دیوانه‌وار و بی‌مرز نشه. «تجربه» راه خوبیه برای همدلی با این موقعیت‌ها و من به شعاع جالبی از این تجربه نزدیک بودم.
وقتی من به نقش «زن دوم» نزدیک شدم، کنار زدنِ تمام هنجارها و نبایدها هیچ موقع به این معنی نبود که به نظرم کارم یا کارمون بد یا حداقل آزاردهنده نیست و مطمئنم کس دیگه‌ای به زودی میرنجیه، یعنی هرلحظه جام رو با اون عوض کردم و متوجه بودم. من هم مثل طناز طباطباییِ فیلم، در موقعیت زنی که وارد اون زندگی میشد، همیشه فکر میکردم که بیشترین خجالت عمرم رو وقتی خواهم کشید که با نفر اول رودررو بشم. اما محرک‌های قدرتمند و intense ای وجود داره که باعث شه مرزهارو کناربزنیم و به موقعیتی که فکرشو نمی کردیم بهلیم. فکر میکنم بالاخره تعداد خوبی از ما - تو موقعیت‌های متفاوتی شاید- حسشون می‌کنیم و میذاریم بتازن تو زندگیمون. اینکه نمیخوای حسرتِ داشتن یا تجربه کردن چیز مشخصی رو بخوری و پرزور بودن همیشگیِ سنبه‌ی «زندگی» برای من دلایل کافی‌ای هستن تا پام رو از امنیت‌هام فراتر بذارم و مرزهام رو به معنی واقعی درنوردم. (اما مثلا برای من این همیشگی نیست. من در روابط دوستیم با چند آدم امنم، با هیچ محرکی تا امروز حاضر به هل دادن مرزا نشدم و از این استحکام خوشحالم. اما کی میدونه همیشگی هم میمونه یا نه؟) این چیزی از ناراحت کننده بودن کلیت اتفاق کم نمیکنه اما نشون میده کلیشه‌ی زنی که وارد زندگی کسی میشه و رابطه‌ای رو به هم میریزه، تک‌روایتِ صادق داستان نیست. ما هردو به یک اندازه خواستیم و کسی قربانی بینوا و بیگناه نیست.
 برای من متهم نکردن و متهم نشدن مهمه. شنیده شدن و درک شدن. ما تو موقعیت‌های جدید زندگی کنش‌های متفاوتی داریم و میتونیم تصمیم‌‌‌های جدیدی بگیریم. با ثابت فرض کردن ویژگی‌هایی توی آدمای زندگیمون گاهی راه تغییر کردن یا نشون دادن این تغییرا رو بستیم و دنیاهایی توشون برامون ناشناخته و دربسته شدن. آسیب زدن به اون چرخه‌ی سالمِ تغییر، تجربه، اشتباه و جبرانش و به ثبات رسیدنِ دوباره، خیلی شایع، محتمل و خطرناکه.
آدم میخواد نقطه اتکاهایی تو افراد امن زندگیش داشته باشه و این یه نیازه برای خیلی‌ها از جمله من. اما همه‌ی تصمیم‌های جدید و راه‌‌های نوی اون آدما باعث ازبین‌رفتنِ نقطه اتکاهای ما نمیشن. رو به رو شدن، حرف زدن و برای حفظشون تلاش کردن کار سخت‌تر اما بهتریه. به امید اینکه آسیب کمتری به زندگی آدم‌هامون میزنه و مسیر تجربه‌شون سالم و هموار میشه. و سنگین سنگین بردوش نکشیم بار دیگران را به جای همراهی کردنشان.
فضای ذهنم وقتی همدلی باشه و بخوام که از دستِ هم نریم، میتونم.


Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک