گنجشک‌ها بیدار شدند و اذان مسجد هم تمام شد، دیوارهای اتاق که سیاه بود حالا به آبی کاشی‌ها و ظرف‌های سرامیک میزند‌. دارم حساب میکنم آخر فاصله چقدر صبورست؟ آنقدر که من از تو هزار بار خالی و پر شده‌ام، اما هنوز جای دستانت را روی صورتم میکشم.
نفوذناپذیرم، حتی تو از من عبور نمیکنی. این وقت‌ها من دلم نه فقط برای تو، که برای خودم و دوست داشتنم تنگ میشود.
حتی نمیتوانم تشخیص دهم کدام کتاب شعر را از قفسه بردارم تا بعد از پیدا کردن ”قطعه‌ی شفابخش،“ حس بهتری کنم.
ایمان نداشتن چیز بدیست و انگار از ۱۸ سالگی از دست داده‌ام‌ش. درساعت‌هایی که هرگز در نوجوانی‌ام شبیه‌شان را نداشته‌ام، مثل الان، با احساساتی که برایم غریبست خودنمایی میکند. من اما همه‌ی آن تله‌ها را یکجا دلم میخواهد بریزم دور. دلم میخواهد تکیه کنم بر باد، بر هیچ، بر هرآنچه همه میگویند تو خالی است، اما دلم را به آن خوش کرده باشم. نقطه‌ی اتکایی لازم دارم، چیزی که به آن تکیه بدهم. اسمش پناه نباشد بهتر است.
کتابخانه‌ی جلوی چشمم را با نگاه خیره‌ام از جا کنده‌ام، مدام فکر میکنم لازم دارم دلتنگت باشم و حس تعلق کنم.
سردم. تابستان کی می‌آید؟

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک