Posts

Showing posts from July, 2017

بودن

من نمی‌تونم اون کارت رو از پاکت قرمز رنگش دربیارم و نگاهش کنم. پشتش نوشته " برای ... به خاطر 'بودن‌'هاش." نمی‌تونم نگاهش کنم چون من دیگه مثل سابق نیستم. دلم نمیآد بگم نیستم، عادلانه نیست، چون هستم، چون نفس میکشم و به اون فکر می‌کنم و می‌دونمش و بلدمش، من اون رو بلدم طوری که نه هیچ‌کس دیگه، و برعکس. بخشی از معنای من رو فقط اون بلده و اون زنده نگه می‌داره. زمینْ به زیر پام فقط به این خاطر سفته که اون هست. دیدن اون، دیدن مامان، دیدن بابا، دیدن همه‌ی زندگیم توی یه سفر دوهفته‌ای، دردی به همراه داره مثل توهم داشتنِ چیزی که وقتی دقیق نگاه کنی میبینی نداری، می‌بینی داری ازدست میدی، دارن مثل شن‌های ساعت شنی، از گوشه و کنار زندگیت میریزن. ای درد، نرو گوشه‌ای ناپیدا از جانم پنهان شو، بیا و روان باش، بهتریم همه اینطوری.

A summer night

-What's wrong with you two? - Nothing, I'm just watching the sky. - Let me join you. F who reminds me of my young dad in family photo albums also gets curious and joins us. Us four lies on the grass and others are sitting and completing our circle. "I didn't know the tower has the cable" he says as if he investigated something important. Yeah it was the whole point, the ability to notice the small things and elaborate on them. The white cable toward the peak of Tate's tower was the best explanation for why we all were sitting together there. Yet I cannot believe it's me lying next to someone who I don't know much and who I don't insist to know more, while I surprisingly feel self-contained and secured. We were counting the stars and IFOs in the sky. I was genuinely trying to find the holes to the light. It was simply me through a tough year, it was the revision of the lessons I learned.

وقتی سایه‌ها میریزند

حقیقت این است که این لذت تازه و عجیبیست، خوابیدن با پاهای لخت روی چمن ‌ ها، بعد از یک روز کاری عادی . چمن ‌ ها قرار است تو را از حرام کردن عمر نجات دهند و کارشان را خوب بلدند . گاهی فکر می ‌ کنم که آن ‌ شرلی شش یا هفت ساله ‌ ای هستم که تازه به خانه ‌ ی ماریلا و متیو کاتبرد آمده، اما این حقیقت ندارد، چون که اصلا « خانه » ای در کارنیست . به سادگی طبیعت اینجا و همین چند نفر اطرافیانم که آدم ‌ های شفافی هستند، لبخند و زندگی را یادم میآورند . کاش که ‌‌ ص ‌ اینجا بود . آن وقت دستش را میگرفتم تا دوتایی از جهان ‌ های سیاه خلاص شویم . سایه‌ها ریخته‌اند و برای چندساعت میگذارند روشنی روزها را ببینم.