Posts

Showing posts from November, 2015

غمِ او، جهان یا شکنندگی دورانم؟

انگار که زمان رو تو فرودگاه نگه داشتن برام، از دو ماه پیش. پام که رسید به هواپیما یک لحظه فکر کردم دارم میرم و میاد دنبالم و .. یک لحظه فکر کردم یکی دیگه از اون پروازای داخلی اروپاست و باز من آواره ی راه هام. خاطره اما آفتاب سرده، فقط یک آن میبینم تمام زندگیم منتقل شده به دنیای خاطره ها و دارم گذشته رو زندگی میکنم، اما فقط تو ذهنم.‌ من کجام؟ اون جایی که باید به خودم بگم بسه دیگه خیلی زندگی رو تو ذهنت دنبال کردی. رسیدم به استانبل، سوار تاکسی شدم، میخواستم غرق شم تو منظره‌ی دریا و آبیِ رو به روم، دو تا پسربچه ی سوری برام دست تکون دادن. رفتم اتاقمو گرفتم، غمِ معلوم نیست از کجا اومده رو جمع کردم و برای سرگیجه م صبر کردم. صبر کردم خوب بشم. جمع کردم برم یه چیزی بخورم، بوی گند خیابون هایی که پارسال این بو رو نمیدادن با فضا غریبه م کرد. مست و مجنون و مزاحم تو خیابون ها، پلیس که لای حرف های مردم پرسه میزد تو کافه ها، مواد مخدر و ساقیا؛ این شهر قبلا هم همینطور بود؟ چه بلایی سر خاورمیانه داره میاد؟ این تحولات سریع خارج از کنترل.. تنها هم هستم و این بستر غم رو برام وسیع میکنه. انگار نه انگار که

بله بالاخره یک جا چراغی روشن است

۱۰ روز بدی رو گذروندم که توش به هردری زدم تا روزا رو نجات بدم اما حاصل چنگ زدن هام نهایتا چندساعت شد که درمقایسه با گذشته هنوز خیره کننده ست. وقت هایی میشه که همه ی آرزوها بی رنگ میشن و من دیگه غرق میشم تو جریانی که نباید. صلح خودم با خودم رو میشکنم و جنگی راه میفته. هیچ داشته ای راضیم نمیکنه و ارزش ها سبک میشن. ولی بالاخره جایی، کسی، دری رو باز میکنه و جریان زندگی نرم نرم وارد میشه. میم در لحظه های خوشآیند زندگیش نبود امروز و به هرحال درگیر و ناراحتِ رابطه ش بود. اما همیشه برخلاف ظاهر شل و وارفته ش محکمه و میدونه میتونه تو هرشرایطی خودش رو جمع کنه و حالشو خوب کنه. تو بدترین لحظه ها میتونه از سیگارش لذت ببره و اینو بلند بیان کنه. خلاصه آخر صحبت ها رفت سراغ کامپیوتر و فیلم گذاشت؛ فیلمی که موسیقی متنش آهنگ مورد علاقشه. ترکیب چهره ی مرد سیاه پوست توی فیلم با آهنگی که بیش از یه سال شده که گوشش میدیم مثل آب داغی بود که من رو با زمین و زندگی های روش آشتی داد. فیلم، آره به همین سادگی فیلم. مدت هاست فیلم نمیبینم.این محصول انسان درمورد زندگیش، دریچه ای شد بین من و گرمای امن زندگی که ده روز ب

In that very moment between his arms

وقتایی هست که بعد از کلی دویدن و نزدیک شدن به مرحله ی یکی مونده به آخرِ کارهام خیلی مستاصل، بی امید و خشک میشم. چهار زانو میشینم وسط یه کوچه ی خاکی و قدیمی، عین کوچه ی مامانی اینا، میخوام گریه کنم، اما نمیتونم، دوقطره اشک شاید، و به نشستن ادامه میدم. خورشید نیست، لمس نمیشه. مشکلی هم نیست این روزا، من خیلی وقته از جا بلند شدم دارم میدوم، ولی هر دوهفته یه بار حداقل این چنین زمین میخورم و فقط صبر میکنم‌. آرومم حداقل و این باعث میشه بتونم صبر کنم. اینجور وقتا تو ذهنم میرم بغلش، زیر گوشش، صدای خنده هاشم میشنوم، مخصوصا وقت مستی، بعد میگم بیخیال، ما مال هم نمیشدیم. میگم کاش دفعه ی آخر بیشتر حرف میزدم. حرفامونو دوره می کنم، همه چیو، مبادا بره از یاد.. فقط دیگه دنبال یه انگیزه ی کوچیک میگردم که پاشم برم سر زندگی خشک و جدی خودم، سر زندگی حرفه ایم؛ اونجایی که دوست نداشتن هام و دوست داشتنِ از دست رفته م محو میشن تو افقش. مامان این روزها نیست و خشکی زندگی رو تو آخر هفته هام بیشتر حس میکنم. سکوت و سردی خونه آزاردهنده میشه. کی فکرشو میکرد من دلم برای مامان تنگ شه؟ یادمه آخر هفته ی دوهفته پیش با