Posts

Showing posts from September, 2016

سردرگم

تاب تنهایی این زندگی جدید رو ندارم. دلم میخواد تو بغل کسی گریه کنم. توانایی تحمل این تنهایی و کنترل زندگی متزلزلم رو ندارم. ۲-۳ ساعت با بابا پای واتسپ حرف میزنم و برای نیم ساعت چراغ‌های زندگی یه کم روشن میشن، اما اینجا همه چیز یادآور تنهایی و غریبگیه، یعنی کافیه چشمت بیفته به آینه یا یه کم بخوای به فضای سیاهت بتازی، میری تو باتلاق غم فرو. بابا ازم خواست غذا درست بخورم، ورزش برم، خرید برم، وقتمو با تو تخت خوابیدن تلف نکنم. منم به خودم قول دادم، اما نمیتونم. میفتم تو تخت و شروع می‌کنم به گریه. از درد تنهایی و سختی مرحله‌هایی که باید طی کنم، از سختی زندگی تو هرحالتی، به خودم میپیچم. آرزوی نبودن میکنم حتی. حس میکنم از روز اول بدتر شدم. نه تنها تنهام، بلکه حالم با زندگی حرفه‌ایم هم چندان جالب نیست. چقدر میتونم تو این جنگ همه‌جانبه زنده بمونم؟ نمیدونم. از همه عجیب‌تر اینکه دلم برای مامان شدیدا تنگ شده. هربار دیوانه میشم وقتی به دلتنگی‌هام فکر می‌کنم. من همیشه تو سختی‌ها به مرگ فکر می‌کنم، گاهی به خودکشی. آدما فک میکنن که تو چه ضعیفی، یا چقدر بزرگش میکنی. اما اونا من نیستن، نمیدونن چه شد

سردرگم و ناشکیبا

شب ۱شنبه‌ست، هم دلم میگیره، هم خوشحالم از خوشی‌های شهر، هم می‌ترسم. این تمام آخر هفته‌ست. پایین خونه‌م یه بار خونگی قشنگه، رو یه تپه‌ی نه چندان بلند با چمنای سبز. دور تا دورش رو نرده‌های چوبی رطوبت‌خورده گرفتن و رو سطحش ۵ یا ۶ تا نیمکت و میز ۴نفره‌ی مستطیل‌‌شکل پراکنده شدن. تو روزای وسط هفته گاهی دونفر رو میبینی که اومدن برای خستگی در کردن یه کم شراب بخورن و یه کم حرف بزنن، اما آخر هفته‌ها شلوغ‌تره نسبتا. نور زرد گرمی از داخل بیرون رو روشن میکنه و آدما دم بالکن چوبی جلوی در ایستاده‌ان. صدای همهمه‌ی نه چندان قوی‌ای به گوش آدم میرسه. صدای حرف‌زدن آدماس. دلم از تنهایی میگیره و رد میشم. صبور نیستم و مدام نق میزنم که چرا من اینجا زندگی ندارم. هنوز چندساعت مونده تا بشه یه هفته که اینجام.

تندبار زمستانی

چیزی که الان دلم میخواد اینه که تا ته زندگی‌های محدود و کوچیکم برم فرو. ولی برعکسش داره میشه. اینکه یه مدت گوشی و لپتاپ نداشتم بهم ثابت کرد که من چطور به خلوت و زندگی محدودم احتیاج دارم. چقدر میخوام گوشامو ببندم رو جهان بی‌انتهای بیرون و فقط به خودم و همین چندتا آدم مهم زندگیم بپردازم. درگیر زندگیاشون/مون شم و مسیر رو باهم بریم. آدم‌هایی که منو متمرکز روی خودم میکنن. ولی حالا دارم میرم. نمیبینم روندشون رو، صورتشون رو، زیر نور تیرچراغ تو خیابونا و از رو به رو، روی میز کافه‌ها. میتونستم حتی عاشق شم، میتونستم خونه بگیرم، حالا دارم ادامه‌ی قصه‌هامون رو از جایی که فاصله میگیریم تو ذهنم مینویسم و تصویر میکنم. باشو ابتدای سفر بی‌انتها و نامعلومش میگه: مسافرم نامند نخستین تندبار زمستانی.

ریشه‌ها

- چی مهمه؟ - توان دوست داشتن و دوست داشته شدن، توان گریستن از سویدای جان.