Who cares about decent, the game is on
شروع شد. جملههای ”منو از الان خط نزن“ ”باهام راجع بهش حرف بزن“ ”من نمیذارم اونطور شه“ توی ذهنم جاری شدن. از اولین ادمیشن که میاد، ماجرا جدی میشه و ترسا پشت سرش میان تو وجودت.
نمیخوام از دستشون بدم، نمیخوام اون کلیشه سرمنم بیاد. مخصوصا وقتی مهمترین چیزی که تو زندگیم دارم اونان. من میجنگم و تسلیم نمیشم. بازی شروع شده ظاهرا. من از همین الان دلتنگم و نگرانِ نگرانیهاشون.
ترس از فراموش شدن و پاک شدن تو من خیلی شدیده، ولی پنهانه و تو موقعیتهاش خودشو نشون میده. یه بار تو بغلش تا خود صبح میگفتم ”یادت نرهها!“ ”یادت میره!“ اونم تا صبح قول میداد و میگفت ”امکان نداره، مگه من خرم!“ آخ که یادآوریش چقدر رازآلوده و پر از دلتنگی. ولی حداقل میدونم از یادش نرفتم و نمیرم.
جایی که آدما دار و ندار من بشن، این ترس خفهم میکنه، و حس میکنم به جاست که اینقدر بترسم.
یه سکوتی بین همه و من هست. و غم منو حل کرده تو خودش. دلتنگی مفهوم وسیعیه شکلای مختلف داره. ما هنوز باهمیم اما دلتنیگم از الان.
Comments
Post a Comment