پناه
یه زنی توی من هست قوی، کهنه، صبور، دلتنگ و امیدوار. جنگل توی موهاشه و یه wilderness ای رو از طبیعت برای جانش وام گرفته. این زن پناه منه برای تمام ساعتایی که دلم باید به قشنگترین حالت ممکن تنگ شه، برای وقتایی که جای بازوهای اون خالیه و من تا مغز استخوان احساس ضعف و ناامنی میکنم.
یکی بهم نهیب میزنه که صبر این زنم مثل هرچیز دیگه تمومی داره، چرا عبور نمیکنی؟ تا کی؟
میگم مثل یه درصد امیدِ آخره وقتی یکی تو کماس. کی میدونه؟ ممکنه بشه. دلم پسزمینهی روشنی داره. تمام جاهای خالیش باهم نمیتونن نور رو از دلم بگیرن.
دلم میخواد اون عکس با پسزمینهی نارنجی، که چشماش توش همون برقیو میزنه که اون شب داشت، وقتی رو زمین نشست تا منو از پایین ببینه، رو چاپ کنم، بگیرم دستم، چندروز گریه کنم. با دیدن عکسی که چشماش توش خیره باشن گریهم بند نمیاد. منم گره خوردم به همین گریه کردن. تنها چیزیه که دارم.
الان فقط یه کیسه اشک و دلتنگیام، همین.
Comments
Post a Comment