Posts

Showing posts from February, 2016

امید

ماهیت امید یه جوری که دیدنش راحت نیست و ممکنه با سبک سری آدم بگه ندارتش و نمیبینتش اما واقعیت اینه که در تمام اون لحظات frustrating که آدم مثل چی با خودش درگیره درواقع امید داره وگرنه که هیچ، نشسته بود و داشت با «باخت مسلم» سر‌ و کله میزد. یه بیتی تو غزل صائب هست که میگه «به کجا میروی ای خونی امید کجا؟» به نظرم این بیت با همین ترکیب «خونی امید» یه ویژن مهمی از امید رو روشن میکنه. در تمام لحظات حس میکنم امید اون موجودی که هربار با هم گلاویزیم و من رو محکم پرت میکنه اون طرف، دور از خودش، و من باز چشم به هم میذارم میبینم کنارشم. یه کامیتمنت همیشگی رو از تو میخواد و در عین حال هربار میخنده به شکستت. امید همون جنگ همیشه ست. اگه بدونیم اسمش امیده شاید زودتر رام شیم.

That very moment I unravel a mistake

چقدر لازم داشتم کسی بهم یادآوری کنه با تمام قلب دوست داشتن درحالی که نمیدونیم بعدش چی میشه راه روشنیه. مثل یه ضرب در روی دست باید صبح به صبح بهش فکر کنم که شکنندگی هام رو قورت ندم و سعی نکنم از بین ببرمشون. حالا توی سرم داره میکوبه "vulnerability" و یه لیست ازشون دارم میسازم تا اصلاح کنم رفتارمو با خودم. این چیزی بود که خیلی وقته فهمیدم، اما خیلی سخته همیشه بهش ایمان داشتن.
بهم یاد بده بتونم ناراحت باشم ولی نمیرم. من هم مثل همه ی آدما لازم دارم ناراحت باشم و فقط ناراحت باشم ولی این فرصت رو از خودم گرفتم انگار. هربار سر سوزنی ناراحتی تمام زندگی رو ازم میگیره. چرا؟

Welcome to Poland

قرص خواب از مامان گرفتم، گفت این یکی خیلی سبکه از لهستان گرفتم، نصفشو خوردم و انگار آبجو و تکیلا خوردم. صفحه‌ی گوشی داره میره تو و‌ میاد بیرون و‌همه چیز کجه و درحال حرکت. زمان تو چشمام ایستاده. مامان گفت عادت نمیکنی آخه بسته ی آخره.. کلمه ها‌ از اسکرین دارن میپرن بیرون منم کج کج..

سیاه

دارم مو به مو مهر و آبان ۹۴ را میخوانم. میخوانم که باورم شود چه موجود پرکار، فعال، خستگی ناپذیر و جنگجویی بودم. چطور سیاهی راهی به من نداشت؟ چطور؟ این روزها کنار دریای سیاه ایستاده ام. هرساعت ترسیده و نگران ام. موج دریا هم چند ساعت یک بار میاید و چشمانم را میشوید. سیاهِ سیاه. جالب این است که من الان آدمی هستم‌ که این ۵ ماه ساخته ام اش و من توی خودم یادم نمیاید همچین‌ چیزی تعبیه کرده باشم. پس سیاهی مثل یک بیماریِ از بیرون است. عوض بشوی، خوب بشوی، عاشق بشوی، بالاخره ویروسش از یک جا رخنه می کند. دارم اتاق ذهنم را زیر و رو‌ میکنم تا قبایی برای آینده پیدا کنم خواستنی و گرم. چیزی که از درون گرمم کند و برایم روشن کند کجا باید بروم، به چه امید هر کار کوچک و کم اهمیتی را انجام دهم و چطور عظمت را به نگاهم بازگردانم. این روزها خانه شبیه بیمارستان شده؛ مامان، بابا، من، دوباره بابا. هرروز یا درمانگاه نزدیک خانه ایم یا بیمارستان و کلینیک. هیچ چیز دیگری در خانه درجریان نیست. من هم مرده ام، کنار دریای سیاه. پ.ن: واقعیت این است که من بیش از هرکس دیگر دلم میخواهد از هزار چیز دیگر بنویسم و قصه گوی خ

روز/سینوس نگاری بسه!

مامان اومد خونه و این هیجان روزای اولِ بودنش از حجم دلتنگی های گوله شده توم -برای اون- کم کرد. همیشه منتظر اتفاقای خوب و ساعتای خوب باید موند. بالاخره از تاریکی درمیام. با ف راجع بهش حرف زدم. اولین حرف زدن بعد از چند ماه. صبحش که بلند شدم حس کردم روی کمرم و شونه هام سبک شده، روی سرم حتی. از حجم سوالا و گنگی های تو سرم اما چیزی کم نشده. با بعضی آرزوها خوش م توی دلم و با عدمِ اطمینان و ضعف ایمان سر میکنم. به امید اینکه روزی توی اینستاگرام کپشن بنویسم هشتگmanyhappyreturns.

3rd day after funeral

هر ساعت میخوام بلند شم و لیست کارارو بریزم تو ردیفای روزای هفته تو تقویم. مامان داره میاد. کلی کار هست که باید انجام بدم؛ تمیز کردن اتاقش، جارو کردن خونه، گردگیری، گل خریدن، غذا پختن و شیرینی گرفتن. آدم میتونه همه ی این کارارو نکنه ولی اثری جز بیشتر توی ماتم فرورفتن نداره برام. امروز بالاخره تنهایی گریه کردم، حسم یه جور دلتنگی همراه با ناامیدی یا عصبانیت. آخه تصویرِ رو زمین نشسته ش در حالی که داره میخنده و سرشو با آهنگ تکون میده هی میاد جلوی چشمم و بعد باعصبانیت میگم اه من اینو میخوام! کجاست پس؟ ولی مقاومتم دربرابر حال بد رو میستایم. شاید نتونم کارای زیادی بکنم، اما فکر میکنم تا هرآنچه بتونم رو پیدا کنم و‌ انجام بدم. یه بخشی از فصل چهار دانتاون ابی بود که اون خانم سخاوتمند متجدد در حالی که تو موقعیت سوگواری داشت به کسی کمک میکرد تو خونه داد زد و گفت We must do all we can، و جمله ش تا مغز استخوان من رفت. بودن همچین اصولی همیشه حال من رو خوب میکنه. رفتم امروز ر رو دیدم. به من یادآوری می کنه من کی ام و چه توانایی هایی دارم. چراغ هارو روشن کرد ولی خب من هنوز تو حرکت سنگین م و دلتنگی سر گ

He had led me into the land of living

یادم رفته با غم چی کار میکردم. وقتی تنهام مدام دارم غم رو پس میزنم. اصلا دستم به غمم نمیرسه. چشم به هم میذارم میبینم نشستم چهار قسمت دانتاون ابی دیدم و تهچین پختم ولی دلم شاد نیست و فقط سر خودمو گرم کردم، عین مرده ها‌‌ شدم باز. وقتی از خودم میپرسم حالت چطوره هیچ جوابی نمیاد که بگه حالم بده. توی دلم رودخونه ی غم اما راه افتاده و من صداشم نمیشنوم. اثراتش قابل لمس و مشهود. اون جریانِ پویا و پرهیجانی که تو زندگی ساده ی روزمره م راه افتاده بود، رفته. هیچ چیز بزرگ و خاصی منظورم نیست، ورزش کردن و حال خوبی که تو ساده ترین کارای زندگیم داشتم- مثلا دور خونه راه میافتادم و بلند بلند آهنگ میخوندم. این روزا صدام رو تو سرم هم نمیشنوم‌. از وقتی تصویرِ ”کی همو میبینیم باز“ مبهم شد، یه ابر خاکستری اومد آسمون زندگیم رو گرفت. با دوستام که جمع میشیم حرف بزنیم، وسطش یهو اشک تو چشمام حلقه میزنه و اون لحظه نمیدونم میبینن این حلقه هارو یا نه؟

Just a moment please! I want to sit calmly in the funeral of my woven dreams

آدم چرا با خودش اینکارو میکنه؟ اینکه یهو قرار شد برم سفر‌ هم زمان شد با اینکه فهمیدم منتظرمه و تو ذهنم این ایده که هم دیگه رو میبینیم خیلی قوی شکل گرفت . حالا سفر بهم خورده درحالی که ذره ای احتمالش رو نمیدادم‌. حالا دیگه نمیشه ”غریب آشنا“ رو بلند خوند چون من دیگه از راه نمیرسم پر از گرد‌و غبار. تمام ذرات بدنم دارن از هم میپاشن.