Posts

Showing posts from June, 2018

برای الف

چند شب پیش او مقدار زیادی قرص خورده بود که آرام بگیرد. شب با نگرانی زیادی خوابیدم، و آخر از کابوسی بیدار شدم که در آن من و تو سعی داشتیم او را از سیاهی بکشیم بیرون. همزمان هم از اینکه بین ما محبت عمیقی هست احساس گناه میکردیم. بیدار شدم و دلم برایت تنگ شده بود. کتاب‌هایت اینجاست، هیچ‌وقت نرفتم سراغشان. به خیلی چیزها نباید پا داد. حالا همه می‌خواهیم بیاییم تو را ببینیم ظاهراً. دلم لرزید. یک لحظه دلم نخواست بیایم، چون که دلم برایت خیلی تنگ شده و انگار اگر ببینمت دلم تنگ‌تر خواهد شد. دلم برای اینکه حرف بزنم و تو سکوت بی‌انتهایی بکنی تنگ شده. بسته‌ی دستمالت را هم هرروز حمل میکنم. داده بودی که وقتی گریه می‌کنم با آن دستمال‌های زبر بازیافتی صورتم را خراش ندهم. از آن به بعد باز هم خیلی گریه کردم، به دلایل مشابه، آنقدر گریه کردم که خیلی چیز‌ها خشک شد و شفافیتم را از دست دادم. هربار فقط به دستمالت نگاه کردم که بهم میگفت چقدر خرم، شاهد همه‌ی ماجراها بود. Do you ponder the manner of "things?"

از ساعت‌ها

"و زندگی در جریان است همچون رودخانه‌ای نزدیک خانه‌ی ما، بی‌وقفه و مداوم گاه تند و گاه کند، ولی همیشه. ما هم هستیم، با خوبی‌ها و بدی‌ها و گذر روزها و فراموشی‌ها و خاموشی‌ها." - What that face is? + The face of a calm happiness. And he understands the words, so well. آدم باید برای آدم‌های زندگیش و برای خودش دو آرزو بکند؛ "شوق" و "جاری بودن." گاهی خیال می‌کنم این شهر، این زندگی، این دیوارهای بلند، هرگز نخواهند گذاشت ما رویه‌ی انسانی زندگی را ببینیم. تا به دامن طبیعت نرویم، تا خوب نباشیم و خوبی نکنیم، تا به فکر زیستِ سالم‌تر و انسانی‌تر نباشیم، دیوارها بلندند و ما کوتآه. از این روست که نگاهم به مسیر افتاده، سخت و جانکاه.
یک خاطره‌ی خیلی قشنگی داریم، از همان‌ها که باعث میشود نتوانم این جادو را رها کنم. دلم میخواهد اینجا بنویسمش، هرچند به گمانم کمی شخصی‌ست. اما این خاطرات است که عبور را برای من ناممکن می‌کند. توی تخت خانه‌ی دنمارک‌هیل خوابیده بودیم و شب بود. من خیلی متوجه نبودم که چه اتفاقی بینمان افتاده و از فردا چه چیز دیگر تغییر کرده. تخت یک‌نفره بود و فضا کوچک. واقعیت این است که من آدمِ اهل تنهایی‌ام، فقط شش‌ماهیست تنهایی شده کابوسم. پیش از او، تنهایی یا بهتر بگویم خلوتِ من، مرزی شکست‌ناپذیر به نظر می‌رسید و من پس از چند ساعت، از وجود کسی در خانه‌ام عصبی و کلافه میشدم، سریعا به خلوت خودم نیاز داشتم. اما آنوقت‌ها او اینطور نبود، هیچ فاصله‌ای از من را نمیخواست، میخواست با من یکی شود. دیوانه بود. اما خب به قول فلانی مردها قصه‌ها را از جایی که زن عاشقشان شد روایت می‌کنند. خوابیده بودیم. همه‌چیز برای من عجیب بود. دستم را گذاشتم زیر چانه‌ام و صورتم را رو به صورتش چرخاندم. پرسید "what are you doing?" گفتم "I'm capturing." هیجان زده شد از انتخاب کلماتم در آن شب. کلماتی که رو به تنان

I AM LOST

اگر از جزئیات خانه بنویسم شاید که حالْ معیَّن شود. موهایم که هرروز دسته دسته میریزد کف خانه را پر کرده. چراغ همیشه خاموش است، میله‌‌ی پرده افتاده زمین و لباس‌ها روی مبل است. میز ناهارخوری و سطح کابینت‌ها را خاک پوشانده و چند لکه، که روی سیاهی سطوح دوچندان مینماید. صبح بیدار میشوم، حمام می‌کنم، لباس می‌پوشم و میروم بیرون، شب میآیم خانه، روی تخت ولو میشوم، و صبح دوباره از نو. نمیدانم آن شور که داشتم را از کجا میآوردم، اما حدس میزنم همه چیز زیر سر آیینه‌هاست، آیینه‌های زندگی، عزیزانم. بله. سال‌های مهاجرت از چهار ماه پیش آغاز شد، نه از دوسال پیش. حالا باید عقب بکشم. خودم را دیگر نمی‌شناسم. احساساتم را به دنیای بیرون از دست داده‌ام، به مادربزرگم، به مادرم، به دوست‌هام، به خاطراتم، و زیبایی‌های اطرافم، به پتانسیل‌ها و روزنه‌های زندگی. شب س با حال بد آمد سراغم. نمیدانم چرا من؟ هنوز نمیدانم چرا من و چرا کش سر من. گفت که این دنیایی که آدم‌هایش جزئیاتش را نمی‌فهمند، دیگر تاب و توانش را بریده. سعی کردم که کلماتش را توی خودم نبرم، اما رفت، دررفت و صبح که بیدار شدم با او گریستم. جهان با غمگین‌

من آبِ دریاها را..

صبح بلند می‌شوم میبینم درد با تمام قدرت نشسته روی زندگیم. قطارهای شهری به جاهای غلطی می‌روند. کاش که خورشید بتابد، این‌بار از کنارش جم نخواهم خورد، تا آرامش بی‌نظیر طبیعت را برهم نزنم.
تو کماکان تنها نقطه‌ی ثابت و امن جهانی، تنها کسی که آدم لنگرش را میتواند در تو بیاندازد اگر در خودش چیزی پیدا نکند. تو با من دوام می‌آوری، حتا اگر من طوفانی بشوم، و‌ دوست‌نداشتنی و ناشکر‌. تو دوست داشتن را در عین کنار بودن بلد هستی و من از این بابت شگفت‌زده‌ام. من هرروز باید خدا را بابت بودنت شکر کنم. فردا میروم آن تنها کاری که خواستی را انجام میدهم. برای تو که از شنیدن مستقیم محبت چندشت میشود و میخواهی محبت را توی عملکرد آدم‌ها ببینی، نه کلامشان.