Posts

Showing posts from April, 2016

It's hard being me

پذیرفتن مسئولیت پُر از درده، شیرینه، ارزش میده به کارات و پرتلاشت میکنه. دارم میپذیرم و روی بدنم جراحتا و درداشو حس می‌کنم. ولی یه جا دارم از صراحت با خودم درمیرم، اونم مربوطه به ف. دارم راجع به ف با خودم تو سکوت زندگی می‌کنم. راجع بهش با کسی حرف نمیزنم. فقط ج یه کم از ماجرا خبر داشت که اونم دیگه الان فکر میکنه ماجرا برای من تموم شده‌ست و من زندگی خوشحالی دارم -که دارم البته. آ توی دوره‌ی نوشتن‌درمانی ۲، اون بخشی از نوشته‌هام رو ازم خواست بخونم که مربوط بود به خشم/ترس از ورود به دوستی عمیق یا رابطه‌ی عاطفی. نمی‌دونم ترسش تو لایه‌های پنهان وجودمه یا نه. اما به هرحال من احساس شفاف و سبکی بهش دارم. حس می‌کنمam a bit weird or deep or somehow a perfectionism اما این ویژگی منه، انگار با تمام بخشای دیگه‌ی زندگیم میخونه. من راحت دوست نمی‌دارم. همین. ولی با این حال خس می‌کنم شک آ چرند نیست و منم مشکوکم، به خودم. به قول ز میگفت خیلی فرق هست بین وقتی که بگی من می‌خوام با الف ازدواج کنم و وقتی که بگی من می‌خوام ازدواج کنم. بماند که نمیدونم تلخ یا شیرین، ز با الف ازدواج نکرد و بعدش تصمیم گرفت فقط
گاهی دلم میخواد برم و یه مدت با یه کسی که مطمئن باشم راجع بهم زیاد و دقیق مینوسه زندگی کنم. بعد هم نوشته‌هارو بخونم. دنیای عجیبی میشه.

بهترین شروع اردیبهشتی که به یاد دارم!

آ به نظرم امسال توی تاثیرگذارای سالم خواهد بود. امیدوارم صداش هرگز از گوشم نره. توی حرف‌زدن‌های معمولیش، یه قدرتی هست، یه جنگی، یه طوفان و خشمی، که به آدم یادآوری میکنه زندگی تلاشه، جنگیدنه، و توی هرچیزی امکانات رو دیدنه. بهم یاد داد انتخاب کردن اون کاریه که ما برای زندگیمون انجام میدیم. به هزار امکان نه میگیم و یکیو انتخاب میکنیم. زندگی ما نرم و قابل تغییره درعین حال تو اون مسیر خاص سخت و انرژی‌بر‌. توی سرم تکرار میکنم که من اینارو انتخاب کردم. من از درشت‌ترین‌ها تا ریزترین‌هارو انتخاب کردم و باید پاش بایستم تا وقتی تصمیم بعدی بیاد و بگه میخواد عوض کنه مسیرو. این همه نگرانی نداره، تو نهایتا مسیر خوبی خواهی رفت. جنگ اصلی اینجا نیست، جنگ اصلی پذیرفتن مسئولیت و تلاش کردنه. وقتی فککنی زندگی جنگه، دیگه از رخنه‌های امید نخواهی ترسید، حتا از کسایی که احساس یأس یا استیصال رو در من زنده می‌کنن، مثل کسایی که به یه گذشته‌ای وصلن، نمی‌ترسی. درواقع میشه گفت این موقعیتا خیلی تلخن ولی میدونی اینا زندگی توئن. لیترالی زندگی تو. آ رو مثل یه بادِ تندِ در حرکت میبینم، داشت بهم میگفت اگه میخوای زندگی

بازخوانی خودم از عاشقانه‌های چینی

هیچ پیغامی نیامده است هرچند گل‌های انار سرخ‌اند. هم‌اینک اسبی ابلق در ساحل بید‌های مجنون افسارزده شده است- کجا باید چشم‌به‌راه بادی موافق باشم که از شمال غرب از جانب یار بورزد؟

What if I could donate her 'self regard'

ص خوب نیست و خوب نبودنش هیچ قدر ساده نیست. داره کش میده حالش رو و بیشتر و بیشتر وصلش میکنه به گذشته‌. اینجور وقتا اگه بهش حرفای محکم بزنم بیشتر فکر میکنه چقد بی‌عرضه و ناتوانه. س هم مستاصل شده. دلم میخواد بهش بگم we all have those childhood shits by which our lives at this very moment are shadowed. اما یه روزی هست که تصمیم میگیرم با واقعیت هولناکی که سعی میکردیم توجیه کنیم خطای دید ماست، رو به رو شیم. کاستی و اشتباه و خطای دیگران رو ببینیم و خودمون رو با تاثیر اون کاستی‌ها تعریف کنیم و زندگی کنیم. آدم پویاس، خلاهارو پر میکنه، با تعریف خودش ضعفاش قوتش میشن. حیفه زمان و جوونیشه. نمیتونم بشینم دست روی دست بذارم. نمیتونم زورش کنم برو پیش مشاور. دارم به یه لکچر کوتاه فک میکنم. لکچری که نشه توش خودشو بزنه خیلی و بیشتر گوش بده. یه نامه شاید‌. من میتونم مسیر شخصیمو برای دوست داشتن خودم، و دست گرفتن روایتم بگم اما برای این آدم هیچ فایده‌ای جز حسرت نداره. به نظر خیلی شخصی میاد و از راه حل بودن فاصله داره. این از معدود دفعاتی که درد دیگری اینطور درگیرم میکنه. کاش بفهمه موجود ارزشمندیه.

Dominantly Alice in Wonderland

امشب حال ن خوب نیست و خواسته فردا صبح بریم پیشش و حرف بزنه. من ن رو انقدر به شعاع نزدیکی از خودم راه دادمش که امشب نمیتونم چیزی توییت کنم. نتیجتا دارم از توییت‌خوری خفه میشم و باید بنویسمشون همینجا: اولین توییت خورده شده: روزشمار کنکورت رو دیگه زدم به دیوار. بابا ما کار و زندگیمون رو هواس. دومیش: دستای تو خورشیدو نشون میدن -واقعا میدن:)- سومین توییت: وقتی از جلو به صورتش نگاه می‌کنم، Alice in Wonderlandام. چهارمی: سرزمین ناشناخته و کشف‌کردنی منه. شبیه هیچ سرزمینی نیست. حدسای هیجان‌انگیزی هم برای اتفاقی که حال ن رو این شکلی کرده دارم (خوشبینی بیش از حد) و تو ذهنم دارم داستان میبافم. یعنی چی ممکنه شده باشه؟

One day I drew the tree of life and I knew no tree was perfect

من یه پلن یا focus of the week تکراری دارم که مثلا دوهفته یه بار باید اجراش کنم. اونم اینه که درِ مغزتو ببند و این‌همه کاری که ریخته سرت رو بکن. درجا نزن. همیشه انگار یه جایی لای روزای شلوغ از دستم در میره و ذهنم شروع میکنه به اذیت کردن. تنبل و ناراحت و خشکیده میشم. غمم میگیره از ”تلاش“ و این برام هنوز باورناپذیره. تلاش همیشه هسته‌ی هویتی من بوده، ارزش بوده و منو صبور و پویا کرده. اما حالا هرساعتی که باید تلاش کنم حالم بد میشه. خوشم نمیاد. انگار دیگه فقط نتیجه میخوام، پرفکت میخوام، عین آدمایی که یه عمر از شبیهشون بودن فرار میکردم شاید. اصل ساده‌ایه، آدم همیشه ناقصه، تو همه چی ناقصه، چون همیشه میتونه زندگی کنه و تا ته بره و مسیر تموم نشه. زندگی اگه مسیره، ناقصه. الان خیلی زوده برای این ناله‌ای که تو بدنم میپیچه از ناقصی و ناکاملی. میدونم منطقی نیست. ولی من صداشو میشنوم و داره منو از پا درمیاره. برم سفرنامه‌ی باشو رو بخونم ممکنه آروم بگیرم؟ بین من و ذهنم فاصله‌ست. وگرنه من مدت‌هاست دست برداشتم.

Trembling hands are typing..

امروز مثل دوتا کارمند با ز از سرکار برگشتیم خونه. من از صبح دنبال کارام بودم و اون هم شرکت. عصر تو مرکزی‌ترین منطقه‌ی شهر قرار گذاشتیم. اومد انقلاب و حالا بعد از یه روز کاری داشتیم خیابونارو پیاده میومدیم و تنشا و داستانای روزای شلوغ رو از ذهنمون پاک می‌کردیم. بعد هم رفتیم قهوه خوردیم و تک تک ثانیه‌هارو حرف زدیم. تو راه قرار شد من زنگ بزنم به شاگردم، با قاطعیت تمام شرایطم رو بگم و دست بردارم از کنار اومدن با هرچیزی که اونا میخوان. یه لحظه حس کردم آه چقدر بزرگ شدم. این روزا تو اوجیم. تو اوج شلوغی، تو اوج زندگی، تو‌‌ اوج پرشدنا و خالی شدنا،‌ پرکردن دستامون از کارای مختلف از ترس اینکه زندگی و فرصتاش از دست نرن. و یکی پشت گوشم میپرسه کجا میخوای بذاری بری؟ بدون ز مگه میشه زنده موند؟ مثل وقتی که مرگ در بزنه و یهو ببینی فرصت نداری، داریم غنیمت میشمریم. داریم باهم زندگی میکنیم. جوری که اگه بمیریم حسرت همدیگه رو، دقایق رو، نداریم. امشب حس می‌کنم میخوابم و دیگه بیدار نیمشم. تمام بدنم میلرزه، هم از کافئین، هم از سرماخوردگی و هم از ترسی که تکست آ به جونم انداخت. تکستش حاوی هیچ‌چیز نبود جز سلام،

سالم، صاف، روشن و روان - دلتنگ باش

من معمولا حس دلتنگی رو تو چند دقیقه/ساعت اول بعد از جدایی حس می‌کنم. بعدش تا با اون آدم یا موقعیت دوباره مواجه نشم، حس دلتنگی سراغم نمیاد. اما تا دلتون بخواد عصبی میشم، حس بی‌هویتی می‌کنم، حس مچالگی، حس ناامیدی مقطعی و استیصال. یعنی من تن به چیزهای بدتری میدم ولی دلتنگی رو حس نمیکنم. دیروز بعد از یه ماه رفتم دانشگاه. اونقد آدم میدیدم که نمیشد با هیچ‌کدوم درست معاشرت کنم. دلم براشون تنگ شده بود. امروز تقاطع وصال-کشاورز ا و ن رو دیدم. جفت جالبین و تو ذهنم ادونچرر محسوب میشن ولی متاسفانه هیچ‌وقت نشد خیلی دوست شیم. بهم درنای کاغذی دادن. دیدم دلم برای اینا هم تنگ شده. اساسا وقتی تو یه محیطی هم‌زیستی می‌کنید طبعا چیزی بینتون بوجود میاد که نصفش شمایید و نصفش بقیه. دیروز آنچنان با تک‌تک آدما حرف میزدم و میدیدم داریم تو صورت هم به چیزهای خاص و آشنایی میخندیم که دردم گرفت از ناتوانیم تو دلتنگ شدن و واکنش دادن بهش. این دلتنگ نشدن برای من یعنی من بخشی از خودم رو پیش آدم‌ها دارم، ولی نمیتونم بهش دسترسی داشته باشم. دلتنگی حس لطیفیه. نتیجه‌ی شفابخشِ اعتراف به vulnerable بودنه. یادمه برای ف خواستم

Comfort Zone

این سومین بار بود این سوال رو میشنیدم: ”از کی اینطوری شدی؟ اولین بار کجا این حس بهت دست داد؟“ همیشه براش جواب ثابتی داشتم. همون ماجرایی که الان به نظرم مسخره میاد. حضور ع توی زندگی من زیاد شده بود و دوماه هرلحظه پابرهنه وسط زندگی من راه میرفت. من عادت کرده بودم به بودنش، اون هم تو اون شرایط که خونه حسابی بهم ریخته بود‌. اینکه یکی اینقدر ”باشه“ خیلی برام درگیرکننده و مهم بود. بعد یهو از صد رسیدیم به پنجاه. شد مثل همه‌ی آدما، اما خب مدام تاکید میکرد چیزی عوض نشده. با آدمای دیگه وقت میگذروند. به نظر من این عادیه، اصلا ”عادی“ یعنی همین. ولی خب کسی که عادی شروع نمیکنه نمیتونه یه روز برگرده و وانمود کنه از فردا عادیه. باید بگه، راجع بهش حرف بزنه. این قانون دنیای منه، فکرم نمیکنم خیلی عجیب و دور از ذهن باشه. ولی اون رعایتش نکرد. نتیجه این شد که من یه مدت نمیتونستم تقلای بیهوده نکنم و اذیت شدم و این شد که من اولین بار حس کردم کافی نیستم، دیده نمیشم و حتما مشکل از منه و بقیه بهترن. دودفعه خانوم روانکاو این سوال رو پرسیده بود و منم همین رو گفتم ولی به جایی نرسیدیم. این بار ز ازم پرسید. همون ل