It's hard being me
پذیرفتن مسئولیت پُر از درده، شیرینه، ارزش میده به کارات و پرتلاشت میکنه. دارم میپذیرم و روی بدنم جراحتا و درداشو حس میکنم. ولی یه جا دارم از صراحت با خودم درمیرم، اونم مربوطه به ف. دارم راجع به ف با خودم تو سکوت زندگی میکنم. راجع بهش با کسی حرف نمیزنم. فقط ج یه کم از ماجرا خبر داشت که اونم دیگه الان فکر میکنه ماجرا برای من تموم شدهست و من زندگی خوشحالی دارم -که دارم البته. آ توی دورهی نوشتندرمانی ۲، اون بخشی از نوشتههام رو ازم خواست بخونم که مربوط بود به خشم/ترس از ورود به دوستی عمیق یا رابطهی عاطفی. نمیدونم ترسش تو لایههای پنهان وجودمه یا نه. اما به هرحال من احساس شفاف و سبکی بهش دارم. حس میکنمam a bit weird or deep or somehow a perfectionism اما این ویژگی منه، انگار با تمام بخشای دیگهی زندگیم میخونه. من راحت دوست نمیدارم. همین. ولی با این حال خس میکنم شک آ چرند نیست و منم مشکوکم، به خودم. به قول ز میگفت خیلی فرق هست بین وقتی که بگی من میخوام با الف ازدواج کنم و وقتی که بگی من میخوام ازدواج کنم. بماند که نمیدونم تلخ یا شیرین، ز با الف ازدواج نکرد و بعدش تصمیم گرفت فقط