Posts

Showing posts from October, 2016

تهران پر از انار است

با تمام قلبم میخوام که جریان زندگی نسبتا رضایت‌بخشم رو تو تهران، کنار شماها بگذرونم. میخوام دوشنبه نرسه. نشستم تو اتاقم تو تهران و در کنار احساس شدید امنیت و گرما، حس موقتی بودن میکنم. تو از بین همه، تنها کسی هستی که برنامه‌هات رو به خاطر اومدنم جا به جا نمیکنی، و به واقعیت وحشتناک زندگیم دامن نمیزنی، امن و آروم نشستی کنارم و ضجه‌های وحشتناک من رو پای تلفن گوش کردی. پخش میشه "خنک آن دم که نشینیم، بر ایوان من و تو.." و من تصور آروم‌ترین، خیال‌انگیزترین، و ناتنهاترین شب‌های آینده تو تهران رو با شما، با تو، از سرم عبور میدم. از ترس به خودم میلرزم. خیال‌بافی شغل خوبیه که نمیشه براساسش زندگی رو چید. نمیتونم یعنی. نشستم تو اتاق خودم تو تهران و لندنِ تنها و هوم‌سیکم رو برای چندساعت زندگی میکنم. همون طور به تو مسج میدم و از آخرین حس‌هام میگم. انگار نه انگار که توی تهرانم، نزدیک تو.
این همه تغییر وزنه‌های زندگی فقط در ۱سال؟ با زندگی خودت چی کار کردی تو این یه سال؟ توی تنسن‌وی راه میرم، و نسبت به سرما و هرچیز دیگه بی‌دفاعم. نمی‌خوام بذارم باز تا کمر خم شم و شروع کنم به اذیت کردن خودم، سریع میرم تو تلگرام، مکالمه با ص رو باز می‌کنم. سال‌ها مکالمه‌ست‌ اینجا. چندتا آهنگ پیدا می‌کنم که گوش بدم. چشمم به جمله‌هامون که میخوره میفهمم چقدر دلم برای این بکگراند، برای این ستون زندگیشون بودن، برای بار کشیدن،‌ و نجات دادن آدما تنگ شده. تلاش برای برگردونن زندگی بهشون مثل تلاش برای زندگی خودم بود، مثل جنگیدن برای خودم. طی این یه سال، از سفر تابستون پارسال تا الان، وزنه‌ی زندگی و تعلق آنچنان زیاد شده که مهاجرت بی‌رحمانه‌ترین انتخاب بود در حق خودم. این روزها من فقط دست و پا میزنم و کمک می‌گیرم، دریغ از ذره‌ای استحکام که بخوام به زندگی آدم‌هام بدم. ذره ذره‌ی من رو باد، هرروز صبح، با خودش میبره.

هر دوروز یک‌بار

پشت پلکام، سرم، قفسه‌های سینه‌م و عضلاتم شدیدا درد میکنه، خسته‌ن همگی. همه باهم تمام فشار عصبی که بهم میاد رو دارن تحمل میکنن. سرکلاس دانشگاه کل روز اشک ریختم، تمام مسیر هم. از چاله به چاه و از چاه، به چاه‌های عمیق‌تر در حرکتم. دارم دفترم رو میخونم، وقتی تهران بودم‌. به خودم میگم ای زهرا ای زهرا.. ای ای.. همه‌ی اون رقص‌ها که میکردی، همه روزهای خوش زندگیت بود، همه‌ش رو قله بودی، حالا قله‌های ناقص. ببین الان کجایی؟ الان با چتر پرواز کردی به پایین‌ترین زمین‌ها. امروز زندگی چیزی نیست که توی دفتر سفیدت مینوشتی، امروز امروزه و این به غایت تلخه. امروز وقت واقعا زمین خوردن و خورد شدن و واقعا از جا پاشدنه، سال دیگه این موقع شاید از جا بلند شده باشی. حس بدیه نمیتونی عاشق شی، نمیتونی معاشرت کنی، نمیتونی بسازی، شاید چون داری ساخته میشی. اما من به صبح‌های روشن ایمان داشتم، هنوز هم دارم. هنوز فکر می‌کنم بالاخره بعد از چندماه، شاید یه‌جایی چراغی روشن شد، به جای چراغ‌های خاموشم. نفس که میکشم سرم درد میگیره. به خودم میگم میتونی میتونی. دلم برای ضعیف نبودن و از خودم حین صحبت‌های جدی و محکمم لذت برد

چقدر روشنی خوب است

از شبی که بالاخره اتفاقی، با بابا حرف زدم و شروع کرد ازم حرف کشیدن تا بفهمیم چی دقیقا منو به این شدت اذیت می‌کنه، حالم بهتره. زندگی تاب گرفته، چرخ میخوره، انرژی توش در جریانه. لحظه‌هام صرف جنگی میشن که توش تا حدی پیروزم و زخمی. هفته‌ی دیگه یک هفته‌ی خالی نیست. اتفاقایی تو طول هفته منتظر منن. من از این جریان خوشحالم. خوشحالم که باز زندگیم در حال تعریف شدنه، اما هنوز بیشتر چنگ‌هام رو به زندگی قبلیم میندازم. دیدن م ، جنگل رفتن با دوست قدیمی، فیس‌تایم‌های معنی‌دار با م که آینه‌ی روشن یک سال گذشته‌مونه، و تک‌وتوک مسج‌هایی که با ص، آ، و ج رد و بدل می‌کنیم، اینا همه بهم حس زنده‌بودن میدن. اینکه نذاری از یه زخم چندساله، دقیقا از همونجا که چندساله هرروز میفتی خم میشی تا زمین، دوباره بیفتی، کار سختیه، کار این روزهامه. خوشحال و گنگم، هنوز دوماه نشده و میرم تهران. میرم میشینم رو زمین اتاقم، اونجا که بارها و بارها مرده‌م. میرم اونجا نبض زندگیم رو بگیرم. امیدوارم نرم که فرار کرده باشم، فرار از ساختن. م از تو میگه. یک طورهایی به چیزایی راجع به تو اصرار میکنه که دیگه مطمئن میشم من تورو دوست د

میان آغازها و پایان‌ها

شاید که باید از قصه‌ی قبلی دست بکشم. شاید دوباره وصل شم به قصه‌ای که اولش تو بودی. شاید فقط ۹ ماه فراموشم شده بود که تو چه تریگر پوینت مهمی بودی. من، منِ با تو رو میخوام زندگی کنم. چیزی ازش توم مونده؟

Filled with so much negativity til negativity became me

به کی تلفن کنم بگم حالم بده؟ کسی میاد اینجا دنبالم، همین الان؟ یادش به خیر. یه آدمایی بودن یه کم بعد میومدن دم خونه دنبالت. لای دوتا صفحه‌ی آهنی، محکم کوبیده میشم. هر ساعت. پنیک‌اتک‌های شدیدی رو یه روز درمیون رد میکنم. زندگیم سرد و بی عاطفه میشه و هربار همه‌چیز تلخ‌تر و شدیدتر تجربه میشه. روز های اول پری از عشق آدم‌هایی که داری و پشت سرتن. ولی کم کم کارکردشون رو از دست میدن. هنوز رو پات ایستادی چون هستن، ولی بی کارکرد. ۱۲ ساعت پنیک‌اتکت رو که شاید با یه بغل خوب میشد، تنهایی باید بار بکشی تو این ساوث‌وارک لعنتی. این روزا اونچنان شکننده میشم که اگه یه بخشی از یه درسیو نفهمم یا حتی کارتم از دستم بیفته، تریگیر پوینت چندساعت سیاهی و تشدید افسردگیه. از خودم متنفر و متنفرتر میشم. تحقیر میکنم خودمو. کسی نیست کنارم. کسی منو همراهی نمیکنه و من همراه خوبی برای خودم نیستم. با خودم میگم نکنه من داشتم از آدمای زندگیم به عنوان دراگ استفاده میکردم؟ نکنه؟ همه چیز از کنترل من خارجه و مقاوتم رو از دست دادم، حاضرم دارو بخورم. حاضرم ریدینگ ویک برم تهران و از دکترم دارو بگیرم، فکر کنم خیلی خوشحال میشه.

کاش میشد، افسوس و افسوس..

آخرین پست وبلاگ پنجره این بود: ‏"کوچ از تهران به نیوهیون به بوستون نیست. از «تو» به «تو» به «تو»ست." من حسابی در حالِ تن ندادنم. یا خیلی بزرگ شده‌ام یا هنوز خیلی بچه‌ام، انعطاف‌ناپذیر و وابسته‌ام و خیلی دارم بهانه میگیرم و از زیر حقیقت درمیروم. درگیری‌هایم با خودم احمقانه و نفس‌گیر است. بعدا روزی با خودم خواهم گفت آخر این هم مرض بود تو داشتی؟ ولی هر موضوعی توی این دنیا پرداخت خوب هم دارد. من هم نویسنده‌ای پیدا کردم که از دردهای من میگوید. روزی چند صفحه از کتاب را مثل دعا میخوانم تا طوفان ویرانم نکند. هنوز نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که من آنقدر احساس بی‌ارزشی کردم و دیگر خودم را دوست نداشتم؟ انگار راهی از من به من نیست. این مریضی در کوچ صدبار شدیدتر گرفتارم میکند، صدبار شدیدتر پس‌لرزه‌هایش ستون‌های زندگیم را خورد میکند و از من تنها شهری ویران باقی می‌ماند. از این هیولا میترسم. ضعیفم کرده‌است. دلم هرلحظه خانه‌ی گرم و میز غذا و خنده‌ی گشاده‌ی روی لب‌هام را از من طلبکار است. به او آرام میگویم "روم سیاه!" لابه‌لای درس خواندن، فرهاد میخواند "زیر این سقف، زندگیمو،

بیا قصه بنویسیم!

زبان هم از من میگریزه. چه برسه به هزار تصویر و خاطره. توی زندگی فعلیم خیلی چیزها کم دارم، از جمله کلمه. و آیینه‌های برای تعریف و بازتعریف خودم. دلم تنگه برای پیش آدما بودن و دوست داشتن و دوست داشته شدن. چقدر سخته با کسی لب رودخونه‌ی احساسات و عواطف نَشینی و مدام بجنگی و بخوای زندگیتو نگه داری نیفته زمین. دیشب خوشحال بودم از اچیومنت جدیدم، از یه شب با همسایه‌های جدید تو آشپزخونه‌ی جدید، اما امشب داغونم از اینکه عشق از حوالیم، حتا عبور هم نمیکنه، موندن و قصه‌ی تازه پیشکش. دلم میخواد بعد از خیلی وقت از ف بنویسم. گاهی حس میکنم هنوز قلبم از اون زیر داره از جا درمیره و دلم میخواد فریاد بزنم همه‌ی قصه‌ای رو که میشد و نشد. حس میکنم خودِ عاشقم رو هم از یاد بردم. یه سال پیش، تو سفر، یادمه به هیچی فکر نمیکردم، واقعا به هیچی. چه چیزهای عجیبی رو تجربه کردم، چقدر جوون و بی‌کله بودم و چقدر تو این یه سال بزرگ و محافظه‌کار شدم. من تو این یه سال پکیج دوستی‌هامو طوری باز و محکم کردم که حالا دارم جر میخورم. تو تهران الان همه‌شون ناراحتن. تو همه‌ی زندگی‌هایی که حضور داشتم، حالا جام خالیه. اینو میشنوم

از زندگی نکردن

شب‌ها اینجا پاک بهم می‌ریزد. تمام وسیله‌ها و پسماند خوراکی‌های شب روی میز میماند‌. ذره ذره از بی‌کیفیتی زندگی در عذابم. البته فقط شب‌ها، و روزها تا قبل از اینکه دوش بگیرم و اینجا را مرتب کنم. یک لحظه گوشی موبایل از دستم رها نمی‌شود. نقطه‌ی اتصال من است، به جهانی که نمیبینم‌اش. عکس غذاهای ایران را در اینستاگرام بالا پایین می‌کنم. شعرها را چندباره روی توییتر میخوانم. میفهمم چقدر از خودم و جهانم دور افتاده‌ام. فقط میدانم من آن بالای قله‌ی زندگی ایستاده بودم و آدم‌هایی داشتم که دوستم داشتند و دوستشان داشتم. آدم‌هایی دورم بودند که هربار به آینه نگاه میکردم، حس ارزشمندی میکردم و آن را مدیون آن‌ها بودم. حالا انگار فقط تصویرهایی که توی سرم ضبط کردم برایم مانده. فقط میدانم من در اوج قله‌ای ساخته بودم. اما هیچ یادم نمی‌آید. انگار که دست‌هایت در خلأ بجویند و هیچ نیابند. انگار که دیوار سرد بلوری بین اکنون و گذشته کشیده باشند. مشت گره کرده‌ای را سعی می‌کنم باز کنم. کم کم خودم را از لای پوشش‌های ناخواسته‌ی عجیبی که دورم هست بیرون خواهم کشید. کم کم خودم، خودِ خودِ من، با خود آدم‌های اینجا دردهای م