The thing around your neck
هر آدمی -غالبا- چندتا آدمی دارد در زندگیاش که مراقب، نگران(به هردومفهوم کلمه)، و چشمبهراه او هستند. برای من بدیهیست چون که اگر نباشند بعید میدانم دلم بخواهد قدمی رو زمین بردارم. این روزها حسابی در طول روز کار میکنم و شب که میشود بیاختیار با نگاه کردن به اسم این آدمها روی صفحهی گوشیم یک چیزی توی دلم ترک برمیدارد و شروع میکنم به گریه کردن. عدم حضورشان در زندگی فعلیم مرا ضعیف کرده. مدتهاست مثل برگ از دل شاخهی درخت جوانه نمیزنم، مثل ماه در آسمان شفاف نمیشوم و کسی نیست نگاهم کند و همهی آنچه هست را با کم و کاستیهایش ستایش کند. زبان غیرشاعرانهاش این میشود که اصلا برایم مهم نیست چه میپوشم. چه زشت باشد چه زیبا، من در آن لباس هیچچیز به جز خاصیت پوشش نمیبینم. این به این معنا نیست که تلاش برای زیبایی نمیکنم، به این معناست که نمیبینم . یا غذا خوردن، لذت غذا خوردن کلا از بین رفته، همچنین آرامش چایی و حاضر کردن میز غذا. خیلی عجیب است. زندگی پیش میرود درحالی که هرروز صبح و هرروز شب فقدان بزرگی را با خودت حمل میکنی. فقدان توی چشمها و نگاهت، توی دستهات، و توی بازوهات وقتی آدمها