Posts

Showing posts from February, 2017

The thing around your neck

هر آدمی -غالبا- چندتا آدمی دارد در زندگی‌اش که مراقب، نگران(به هردومفهوم کلمه)، و چشم‌به‌راه او هستند. برای من بدیهی‌ست چون که اگر نباشند بعید میدانم دلم بخواهد قدمی رو زمین بردارم. این روزها حسابی در طول روز کار میکنم و شب که میشود بی‌اختیار با نگاه کردن به اسم این آدم‌ها روی صفحه‌ی گوشیم یک چیزی توی دلم ترک برمیدارد و شروع می‌کنم به گریه کردن. عدم حضورشان در زندگی فعلیم مرا ضعیف کرده. مدت‌هاست مثل برگ از دل شاخه‌ی درخت جوانه نمیزنم، مثل ماه در آسمان شفاف نمی‌شوم و کسی نیست نگاهم کند و همه‌ی آنچه‌ هست را با کم و کاستی‌هایش ستایش کند. زبان غیرشاعرانه‌اش این می‌شود که‌ اصلا برایم مهم نیست چه میپوشم. چه زشت باشد چه زیبا، من در آن لباس هیچ‌چیز به جز خاصیت پوشش نمیبینم. این به این معنا نیست که‌ تلاش برای زیبایی نمیکنم، به این معناست که نمیبینم . یا غذا خوردن، لذت غذا خوردن کلا از بین رفته، همچنین آرامش چایی و حاضر کردن میز غذا. خیلی عجیب است. زندگی پیش می‌رود درحالی که هرروز صبح و هرروز شب فقدان بزرگی را با خودت حمل می‌کنی. فقدان توی چشم‌ها و نگاهت، توی دست‌هات، و توی بازوهات وقتی آدم‌ها

در کسری از ثانیه

ذهن شفافی دارد. چشم‌هایش سبز یشمی، ریز و ظریف است، صورتش بی‌نقص است. همیشه ساده و منظم است. آدم‌ها غالبا نمی‌فهمند که او فوق العاده‌ست و همین حرصش را درمی‌آورد. گفتم، ذهنش شفاف است، مثل شیشه‌ای که برای شب عید تمیز شده. عیب‌های هرتصویری را سریع نشان میدهد. چیزهای مشترک زیادی با من دارد،‌ از مهم‌ترین‌هایش همین ماجرای "خانه" و "خانواده" است، ولی مطمئنم تمناها‌ و سرخوردگی‌ها و موفقیت‌های شبیهی داشته‌ایم، فقط متفاوت واکنش نشان داده‌ایم، به هر حال تفاوت فرهنگ‌ها را نمی‌توان ندید. گاهی شدیدا مهربان میشود. این را از درنگِ چشم‌هایش میفهمم، فقط برای چندثانیه، ولی تاب نمی‌آورد، درد دور چشم‌هایش را فرا میگیرد و سریع به حالت اولیه برمیگردند. بهش میگفتم که چقدر امروز از اینکه نتوانستم تنیس بازی کنم احساس ناامیدی می‌کنم، گفت که این موضوع آنقدر چیز مهمی نیست که‌ منبع ناامیدی شود، قبول کردم و ادامه ندادم اما چیزی از ناراحتی‌ام کم نکرد. غالبا نگاهش را از آدم‌ها میدزدد. خیره شده بود به یک پوستر تئاتر، یک آن حس کردم آن‌قدر شجاع هستم که خیره بشوم در چشم‌هایش، خیره شدم و خیره شد و پر

آن چیزها که هرگز از یاد نمیروند

این روزها تصویرهای تهران مدام از سرم میگذرند. از لابه‌لای همه‌ی این تصویرها نمیتوانم تصویر ن را انکار کنم. همه‌ی این مدت که به خیال خودم از ذهنم انداختمش بیرون، هربار که با ز حرف زدیم نامش به میان آمده. شیطنتی(!) در من هست که میخواهم برایش چند خط نامه بنویسم‌، حالش را بپرسم، و بگویم برای تو که آنقدر زندگی کردی، چطور واضح نبود "دوست‌داشتن" کافی نیست؟ نمی‌دانستی تمام افسانه‌های جهان را یک جا خلاصه نکرده‌اند؟ نمیخواهم اذیتش کنم، فقط میخواهم چیزی که‌ هیچکس نمی‌تواند بهش بگوید را به او بگویم، شاید هیچ کس قدر من راجع به او درنگ نکرده. شاید. دلم میخواهد بگویم چرا تولدش را تبریک نگفتم و همه‌ی آن‌سال‌ها را در یک خط روشن کنم. میدانم خوب میفهمد. حرف‌ها توی من انبار نمیشوند، اگر نگویمشان بی‌تابم می‌کنند. حالا گاهی که دارم توی خیابان‌ها تنها راه میروم یاد آ و ن میفتم، بیشتر ن ، و دلم میخواهد همه‌ی چیزهایی که یک روزی نمیدانستم چطور بگویم را، بهشان بگویم، روشن و مستقیم، حالا که دیگر ربطی بهم نداریم- کما اینکه قبلا هم نداشتیم. هنوز برایم جالب است آن‌روز خودش تلفن کرد که‌ مرا ببیند،

اضطراب این‌روزها شکل دیگر دلتنگست

زندگی را از رخنه‌هایش تنفس می‌کنم. همین که می‌خواهم این‌ها را بنویسم یعنی می‌خواهم دیدم را کمی وسیع کنم، پهنش کنم به مرکز خودم. دلم دوباره برای ساعت‌هایی از زندگی تهران تنگ شده. دلم همیشه تنگ است، اما همیشه نمی‌توانم این را اعتراف کنم. میخواستم چشم‌ها و خنده‌های ص را امشب میدیدم، شب توی خانه‌ام مهمانی میگرفتیم و مست میکردیم و حسابی زندگی می‌کردیم. حتما گل‌های نرگس توی آب شناور بودند و جاسیگاری‌ای که با ز برای اولین خانه‌ام خریدیم روی میز بود. تصور اینکه صدایشان که بپیچد توی سرم و دیوارهای ذهنم را سوراخ کند، دیوانه‌ام می‌کند. این‌ها بهانه‌ست، در حقیقت می‌خواهم خود را به چیزی/جایی/آدم‌هایی بیاویزم و هیچکس تا امروز به قدر آن‌ها به من حس زنده بودن نداده. هیچ‌کس به من این باور را نداده بود که خوب و کافی‌ام و زندگی شخصی و محدودم فوق‌العاده است. به همه‌ی ساعت‌های خوش که فکر می‌کنم اشک دور چشمانم را فشار میدهد و دلم میخواهد روی زانوهای کسی گریه کنم. من مسافرِ بی‌قرار روزها و شب‌های این شهرم، مثل اکثر آدمهای اینجا. درحالی که "قرار" هر آخرِ هفته، بیشتر از قبل مرا به سکون و یک‌جانشی

An Opening

A widening ray of light shoots through the door as he steps in. He pauses, taking a deep breath and then keeps taking his sturdy steps forward. By his deep breath, he wants to make sure he can tackle everything successfully. John fancies himself a highly wise intelligent who has managed the challenging rigor of their life extremely well. He had found a large mansion built in an ancient architecture where he could work while he could make himself sure it would going to be a relief to her as well, to the one who has accompanied him for years, who has been his first and perhaps last comfort. Every single detail of that mansion is actually a piece of his pride and confidence at the moment. He had decided to solve the problem on his own however he used to tell her “No one but yourself can help you out of it.” He is fussing about the surroundings. He is a physician, a real physician who wants to treat her nervous depression by exercises and other prescriptions. He wished she could embrace

در قبال خویشتن صبوری باید!

تا حالا از استاد دوره‌ی نوشتن "well done!" نگرفتم. چالش رو توی این میبینم که ناامید نشم و صبر کنم تا از نو به یاد بیارم تمام آنچه میخواستم به انگلیسی بنویسم رو، تمام اون قصه‌ها رو. البته این هفته یه "good work" گرفتم که احتمالا باید بهش قانع باشم.یه بار دیگه دارم آنچه تو فاصله‌ی تهران تا لندن از جیب‌هام افتاد رو یاد میگیرم. ولی یه غمی تو هوای تهران هست که آدم دلش میخواست بمیره، اون رو اینجا نمیبینم، هرچقدر نگاه کردم ندیدم، من بهش اعتیاد داشتم. میدونم آدمی که از احساسات پر و خالی نمیشه، چون توان گریستن از سویدای جان و خندیدن به وسعت دل رو نداره، چون خسته‌ست و نمیتونه تا مدت‌ها با کله بخوره با زمین و تا کمر از غم‌ها خم شه، نمیتونه کیفیت رقیق احساسات رو آروم و کند، با طمانینه، به تصویر بکشه. کلمات باهاش قهرن و ستون فقراتش لرزش‌های روحش رو منعکس نمیکنن.

نمی‌دانم از چه حرف میزنم

هنوز آنقدر بزرگ نشده‌ام که زندگی‌ام دستخوش اتفاقات کوچک نشود. کاش که هرگز نشوم. به نظرم این بی‌قرار بودن آنقدرها هم بد نیست، لنگر سنگین طناب سفتی دارد که دورپای آدم را زخم میکند و زندگی را البته پرتعلق‌تر از همیشه می‌کند. لنگر شما را مقابل تصویر ثابتی از دریا نگه میدارد و وادارتان می‌کند ساعت‌ها به همین یک تصویر خیره شوید و زندگی را از قاب ثابتی که از آنِ شماست ببینید. با این حال دلم برای تعلق تنگ شده. لندن با تعلق سر سازش ندارد و درعین حال جذبم میکند. آدم‌های زیادی در من زندگی می‌کنند، هرساعت از زندگی متعلق به یکی از آن‌هاست و ساعت‌ها را بین هم دست به دست می‌کنند. تمام جانم را گرفته‌اند. نوسان بین سبکی و سنگینی تحمل ناپذیر هستیست. دلم می‌خواست این را روی تیشرت سفیدی مینوشتم و خیلی جاها تنم می‌کردم.

تعلیق

م در آن شهر دور که آدم‌ها نمیشناسندش، که جمعیتش برابر جمعیت ساختمان ماست، منتظر من است و بی‌تلاشی من برای دیدنش مثل فحش است توی صورتش، حیف که آنقدر هنوز مثل قبل خوب و کودکانه مانده که کار به کارِ سکون من ندارد و دست از پیگیری برای حضورم برنمی‌دارد. به خودم میگویم هیچ‌کاری ندارد، میروی روی وبسایتشان، یک وقت سفارت میگیری، ۴تا برگه هم پر می‌کنی و پرینت میگیری و تمام، چرا اینقدر کشش میدهی؟ مگر دوستش نداری و مگر کنجکاو و مشتاق دیدن ف و ا نیستی؟ چه مرگت شده؟ یکی در من سرش را می‌اندازد پایین و میرود. رد میشود از کنار همه‌چیز. باز برمیگردد یک نگاهی میکند، همین حرف‌ها را می‌شنود، و باز راهش را می‌کشد می‌رود. هربار ز میپرسد چه شد این سوئد لعنتی؟ من ساکت می‌شوم. بعد سریع می‌گویم"میرم میرم، این هفته دیگه باید کاراشو کنم" که این یعنی هنوز زندگی قرار ندارد و همه‌ی امور معلق است. شاید همه چیز اینجا گیر کرده؛ می‌دانم اگر امروز مرا ببینند باور نمی‌کنند من همانم که یک روز آمدم زندگیشان را عوض کردم، تازه کردم، و باهم بدترین روزها را ساختیم. این را ب نوشته بود: "‏من از زمانی که او د