سوم فروردین ۹۵
ایستادم پشت پنجره به خانوادههایی نگاه میکردم که میدوییدن، بلند بلند می خندیدن و سبدهای غذا دستشون بود.
به ”تنهایی“ و ”آینده“ فکر میکردم.
ولی حالا اومدم خونه، هنوز بارون میاد، پنجره باز کردیم، میوه خورد کردیم و دور تلویزیونیم.
کم نق بزن ای اژدهای درون!
Comments
Post a Comment