Posts

Showing posts from March, 2018

I wish happiness was a hard ground or a rule like "no more chips!"

بچه داشتن انگار تمرین هرروزه و هر ساعته‌ی شادیست. این چیزی‌ست که من میبینم، از پنجره‌ی چشم خودم، چون که شادی مسئله‌ی زندگی من است. پدر و مادرها را -به طور خاص در روزهای آخر هفته- به تماشا می‌نشینم. مادرش به نظر زن عبوسی میآمد، اما یک آن شروع می‌کند به تولید شادی‌های کوچک، می‌گوید "ببین الان حرکت میکنه،" و بعد صدای قطار را در‌می‌آورد. بعد آن بچه‌ی غرغرو شروع میکند با ریتم خنده‌های مادرش خندیدن. از قطار پیاده می‌شوم، باران زمین را حسابی خیس کرده، مادر خسته‌ای را میبینم با لباس‌های ناهماهنگ و کهنه؛ دست بچه‌اش را می‌گیرد و می‌دوند تا چراغ قرمز را تند رد کنند و کیفی بکنند. کیف کردن! آره همین است انگار.

در ابتدای سال

برای ب نوشتم و نفهمیده بود از سکوت‌های کشدارم، که ماه‌هاست "وجود" ندارم. جای تمام چنگ‌های من به جهان تویی. هیچ‌کس به قدر تو ظرفیت مرا ندارد. هیچ‌کس مثل تو من را در خود جا نمی‌دهد و بی‌تابی‌های روح بی‌قرار من را در خودش نمی‌پذیرد. تو مدتی در جهانم نبودی و تعادل ارتباطم با دنیای بیرون به هم ریخته بود. متزلزل، لجام گسیخته و بی‌جان شده بودم. مثل اینکه دستت را از نرده‌ی چوبی ول کنی و از نقطه‌ی اتصالت‌ کنده شوی. تو از نبود من چه حسی داشتی؟
روایت میکرد تا به زندگی جان بدهد و آن جریانِ بی‌شکلِ وسیع را در قابِ چشمِ آدمیزاد بگنجاند. نوشتن جهانش بود و معنای زندگیش؛ آن میز و نور و دقتش در کیفیت احساسات و لحظه‌ها و مسیر‌ها، موسیقیِ متن، و باز شدن دریچه‌های احساس. زندگی از همان‌جا شروع می‌شد، و به همان‌جا ختم میشد.

جانِ من

تو جانِ منی! این را گفتم و دور شدم. قرار شد بروم توی خلوتم تا خودم را پیدا کنم و از جا بلند شوم. فاصله برایم همیشه خوب بوده، از بس که جان‌ها را گره میزنم به هم، نفس‌ها سنگین می‌شوند، آن‌گاه فقط فاصله چاره‌ی کار است. لحظه‌ای که به خلوتم بازگشتم، خودم را در آستانه‌ی در دیدم، ایستاده بودم به انتظار خودم، و خودم را در آغوش کشیدم. دلم برایش تنگ شده بود. جنگ بین من و اوست. دلم برای تن گرمش تنگ میشود، اما از همه‌ جای زندگیم فقط یک صدا شنیده میشود؛ برگرد به خودت. سرودِ پنجم سرودِ آشنایی‌های ژرف‌تر است. سرودِ اندُه‌گزاری‌های من است و                                        اندوه‌گساریِ او. ... کنون من و او دو پاره‌ی یک واقعیتیم   در روشنایی زیبا در تاریکی زیباست. در روشنایی دوسترش می‌دارم. و در تاریکی دوسترش می‌دارم. حالا تمام شعرهایم برای توست.

Bearable and Enjoyable Lightness of Being

تا پارسال همین موقع‌ها توی سرم زنده بود. بعد دیگر نتوانستم بیشتر از این کشش بدهم. در صلح و صفا توی سرم مُرد، درحالی که هنوز دوستش دارم و دلم میخواهد یک روزی یک جای دنیا ببینمش و توی صورتش بخندم و خنده‌ش را ببینم. همین. چقدر گاهی خوب است که آدم بخش زیادی از خودش را به کسی ندهد/نتواند که بدهد و آخرش هیچ چیز به غیر از زیبایی و صلح از دیگری برای خودش و از خودش برای دیگری باقی نماند. خسته میشم گاهی از حجم درهم‌تنیدگی و دوست داشتنِ امروزم. زندگی میتوانست اپیزودهای کوتاهی از زیبایی باشد،‌ و من این را انتخاب نکردم. بی‌تداوم و زیبا. من و ف این بودیم، همین اپیزود کوتاهِ صلح‌آمیز. با او این در را توی زندگیم باز کردم و کم کم در دوباره بسته شد. با ف ترسِ از دست دادن، اساسا بی‌معنی‌ بود، همه چیز سبک بود. دلم میخواهد از 'از دست دادن' نترسم. خسته و عاصی‌ام کرده. مثل سایه در هر مکالمه، در هر حضور، دنبالمه. در تولد سی و چند سالگیش متوجه شدم که یک ساله مریضه، دارو مصرف میکنه، دکتر‌ها جوابش کردن، و خسته شده. این اتفاق‌ها برای کسی میفته که می‌تونه، نه؟ تو می‌تونستی ف عزیز. این هم میشه بخش عجی

Burial at the Sea

دیگه کمکی نمیگیرم، آخرین صداهام رو بریدم، و آهسته آهسته، گذاشتم که تنم، بریزه به کف دریا. وقتی توی حموم ایستاده‌م، و جهان قشنگش رو تماشا میکنم، شوخی‌های احمقانه‌ش، خنده‌ای که یک لحظه از لبش نمیره، از همه‌شون فاصله‌ای دارم شبیه فاصله‌ی کوتاه اما عمیقی که بین مرگ و زندگی هست. دیگه دستم رو طرف اون هم نمی‌گیرم. دست‌هام رو دور سینه‌هام گره می‌کنم، و منتظر میشم زمان بگذره. از آخرین جون‌هام برای توجه کردن بهش و زنده بودن در کنارش استفاده میکنم. سعی میکنم تا متوجه نشه، چون وقتی متوجه میشه تنها چیزی که متوجهش میشه یه awkwardness آزاردهنده است. حتی اگه قراره تموم شم، ترجیح میدم تنها چیزی که از دست میدم خودم باشم، نه اون زندگی، نه اون.

Damn feelings

به یک جور افسردگی بی‌صدا افتاده‌ام. دیگر تلفن را برنمیدارم که به ب یا میم یا بابا زنگ بزنم، اصلا کمک نمیخواهم. افتاده‌ام یک گوشه، منتظر هیچ چیز نیستم. گذر زمان- این مفهوم مبتذل- را هم دیگر حس نمی‌کنم. میروم توییت‌های ماه‌های گذشته‌ام را میخوانم، اشک از چشمانم میریزد پایین روی پتو و سینه های لخت. سفری برای رنج بود که هنوز به پایان نرسیده. اما این تنها چیزی نیست که از خواندن توییت‌ها دستگیرم می‌شود. ناگهان آرام شدم، رام و خویشتن‌دار. غمت برای خودت. و میتوانم هزار دلیل بیاورم on keeping your damn feelings to your damn self.‌ چون من فهمیدم چطور هیچ‌کس دیگر طاقت شنیدنشان را نداشت. تنم و جهان به دورش سنگین بود. سرپایینی بدیست. صدا و درد ندارد، خفگی و غم محض است. دلم میخواهد باز بروم کنسرت. برای فرورفتن در تصاویری که هرگز به آن آرامی و زیبایی در دنیای واقعی پیدا نمی‌شنوند. میخواهم بروم تنها روی سنگ‌های آبی و سرد و ریز و صیقلی، پاهای لختم را بکشم. از همانجا خواهم رفت.