صبر فایده ندارد، باید این بیوی لعنتی توییتر را عوض کنم. حسابی دربرابر زندگی سکوت کردهام. انگار در یک معبد چوبی ژاپنی رو به روی هم، چهارزانو نشستهایم، با احترام، در سکوت. پینوشت: بیو: "هرگامی که برمیدارم ماجرای تازهایست که مرا به هیجان میآورد."
Posts
Showing posts from January, 2017
زندگی ساده من
- Get link
- Other Apps
تهران توی دود و آتش و غم شناور بود، من توی نور خورشید محو. آفتاب تند ۵شنبه بود که بی امان روی زندگیم میبارید و همه چیز را بیشازپیش نخ نما میکرد. انگار تمام غمهای شخصی آدم با غمهای شهرش -که تهران باشد- گره خورده. تشخیص نمیدهم سهم زندگی شخصیم از این همه اندوه چقدر است. فکر یک نفر از افراد خانوادهی یکی از آتشنشانها کافیست تا نفسم بگیرد. فکر میکنم حالا دیگر خیلی وقیحانه است اگر کسی بگوید ماجرا را سیاسی نکنید، اینجا هیچ پای جناح و عقیده به میان نبود و ما بعد از سالها میتوانیم عکس صاحب زمین مذکور را توی توییتر دست به دست کنیم و از او سوال کنیم بی آنکه انگ بدبین بودن و سیاسی کردن و اینها بخوریم. همهی حواسم را دادهام به تهران. فکر میکنم لالهزار در یکساعتیام است. زندگی سادهی من این روزها توی همین نور خوشید و نوای موسیقی آکنده در فضای اتاقم خلاصه میشود، توی زندگی کردن در توییتر و انتظارم برای یک پیام از تلگرام. انگار حقیقت فاصلهها را پذیرفته باشم، حقیقت اینکه تضمین نداریم. دست بکش روی هرچه که هست و سبک بگذر از هرچه که نیست، هرچیز ممکن است نباشد. همایون میخواند
پس من کی میفهمم؟
- Get link
- Other Apps
سکوت و سکون زندگیام را برداشته. تنها چراغی که گاهی سو سو میزند تهران است. فکر میکنم اگر ص و ن از تهران بروند به جهنمدرههایی در مرکز اروپا یا جنوب کانادا، اگر م ازدواج کند، آنوقت چه کنم؟ انگار اینروزها هرکس که مانده، مانده که زندگی مرا برایم نگه دارد. خیال خامیست که به اشتباه و سادهانگارانه در ذهنم پروراندم. یکی باید یاد من بیاورد که هیچچیز ماندنی نیس. نمیفهمم چرا من آنقدر مرگ را نمیبینم، نمیبینم که در این دنیا هیچچیز همیشگی و تضمینی نیست، هیچچیز تضمین ندارد که برای همیشه برای تو باقی بماند و این قانون لعنتی درمورد تمام داشتههایت صادق است. یک چیزی توی زندگی من، توی سر من میلنگد که به م نمیگویم حالا دیگر دوستش دارم، یک چیزی میلنگد که زندگیام اینطور ساکن و ساکت شده.
(فقط) یک شب در تهران
- Get link
- Other Apps
ملحفه هنوز بوی سیگار میدهد. این بوی عطر و سیگار م است که نمیگذارد بو نکشم. وسط اقیانوس سیاه تنهاییام بودم که برایم چیزی شبیه مهمانی تدارک دیدند. نمیفهمیدم کجای سر و وضع من شبیه کسی بود که به مهمانی میرود یا اصلا آدمی با این حال را مگر میشود دوست داشت؟ چه برسد که بخواهی برایش کاری انجام دهی. راه فراری نداشتم و قول دادم که در هرصورتی میآیم. فکر کردم چندساعتی سکوت تلخ و شاید امنِ اتاق را رها میکنم و هیچچیز تکان نمیخورد. اما باز هم یاد ما آمد که در زندگی چیزی هست که آدم را به آن ملزم میکند، علاقهمند میکند و حتی شاید امیدوار- در آن تاریکترین روزها. وارد ویلا شدیم، صندلی چوبی گهوارهای اولین چیزی نبود که نظرم را جلب کرد. پلههای ریز و درشتِ آرامشبخشی بودند که چشمانم را ربودند، انگار مرا یاد چیزی میانداختند. بعد بیگمان سوار صندلیای شدم که برای من بود. م بیاختیار رفت سراغ آشپزی، چیزی که از آن لذت کمنظیری میبرد. زیتونهایی که مغزشان با بادام پرشده بود را جدا در ظرفی حاضر کرد، مزهها را بنا به حجمشان در ظرفهای متفاوتی ریخت و میز را چید. لوازم سس قارچ را حاضر کرد و هیچ از آهنگه
Depression
- Get link
- Other Apps
تو این خونه دیگه هرچی که موقتیه، هرچی که قراره بره، مثل چمدون من، میره تو اتاق سوم، اتاق بابا. چیزی تو اون اتاق نمونده، کامپیوتر رو هم به زودی برمیداره میبره و اون اتاق خالی میشه، فقط تخت، میز، کمد و کتابخونهای پر از کتابای قدیمیِ بیمصرف میمونن توش. فکر میکنم همه چیز به همهی سکوتها برمیگرده. سکوتی که توش بابا رفت چند خونه اونطرفتر، سکوتی که توش بیست و اندی سال بزرگ شدم و نفس کشیدم. سکوتی که آخر ممکنه مارو بکشه. همهی دعواهای امشب رو کردم چون حنجرهم جای هیچ سکوتی نداشت، میخواست با خسخس از کار بیفته. سکوت یعنی رژهی بیصدای اشارهها به خیلی قصهها، به قصههای کوتاه، به قصههای تکجملهای. سکوت لباس همهی حرفهاییه که نزدیم و نمیزنیم. سالهاست چیزی شبیه دپرشن رو باخودم، توی کولهام، همهجا حمل میکنم، لعنتی اولین چیزی که نذاشت یاد بگیرم "دوست داشتن" بود. حالا دپرشن کوله نمیخواد، فضای پشت پوست بدنم رو پر کرده، همیشه هست. همهی شبها تا صبح با من بیدار میمونه، تنهام نمیذاره. این اسلمپوئتری رو یه سال و نیمه گوش میدم، هربار که میبینم هیچی بهتر نشده. Explaining My De
فرار
- Get link
- Other Apps
من هر از چند گاهی - که بسیار پرتکرار است - که زندگی از زیر پوستم میسرد و میرود بیرون، دلم میخواهد فرار کنم. به معنی واقعی کلمه از همه چیز و همهی جاهایی که قبلا به آن تعلق داشتم فرار کنم. مثلا این روزها دلم میخواهد یکهو مثل دانه برفی که آب میشود از زندگی آدمهایی که ارتباط نزدیکی با آنها دارم محو شم. مثل اینکه از با احتیاط راه رفتن روی بند نازکِ زندگی حالت بهم خورده، فکرمیکنی پاهایت فراتر از تحملت خسته هستند، دستآورد این همه تلاش راضیکننده نیست، و بنابراین بهتر است بپری و همهچیز را یکباره از دست بدهی. این را هم همیشه گوشهی ذهنم دارم که تا به تمامی از دست ندهی، هیچچیز رضایتبخشی عایدت نمیشود. تهران تهکشیده. آخرین بار که تهران حس زنده بودن به من میداد را فراموش کردهام. دلم میخواهد خیلی چیزهای دیگر را هم فراموش کنم، کاش میشد ذهنم تمام تلهها و الگوهای خورندهاش را هم فراموش میکرد. کاش میشد آدم شب در تاریکی بخوابد و صبح واقعا در روشنی بیدار شود.
New Yorker 2016 in Poems
- Get link
- Other Apps
The year is the only thing renewed since I am here back at home. My whole world has been paralyzed and it leaves me no choices but lying on the couch and reading poem. Dear New Yorker! You filled me a lot this year, with words, phrases, and sentences, with their embedded magical power. You made my world lightened-up during days such these I am struggling in. “Erik Estrada Defends His Place in the Canon,” by J. Estanislao Lopez (June 6 & 13, 2016) Back then, I sold snow cones with my grandfather and learned to shortchange. I wasn’t raised to be a beauty. Back then, my mother’s Spanish moved about the house like a ghost only she could see. Back when I knew what was good for me, the stage ached for my foot to grace it. “Landscape With Loanword and Solstice,” by Lynn Melnick (August 22, 2016) Say yes so I let him run me to the limits in a pickup though I know better than to expect the chaparral to grow much through trauma except in order to withstand extinc