Posts

Showing posts from February, 2015

رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار، شادمانه و شاکر

مدت زیادی نیست از جا بلند شده ام. بعد از یک توقف طولانی بلند شدم و نگاهم را انداختم به رو به رو. فکر می کنم در پروسه ی افسردگی، سنگین ترین گام ها همان «از جا بلند شدن» است، اما وقتی بلند شوی، می بینی باید جبرانِ تمام ِزندگیِ نکرده ت را بکنی و آن قدر از تو انرژی بکشی و بدوی تا زندگی ات برسد به روال. خیلی چیزها از یادم رفته. خیلی فضیلت های ناچیز زندگی را فراموش کردم. مهم ترین چیزی که این وسط یادم رفته بود آدم ها و ارتباط بود. یادم رفته بود آدم های جدید چه طور وارد زندگی ام می شدند؟ و حالا برای دوباره پیدا کردن و چیدنِ همه چیز دارم خیلی تلاش می کنم. چشم هام را باز کردم و نمی گذارم بسته شوند. تداوم. تداوم. ظاهر زندگی چیز مهمی بود که لزومی به جمع کردنش نمی دیدم اما به تجربه دیدم رابطه ی اینتراکتیوی برقرار است بین ظاهر و باطن زندگی و ظاهر زندگی هم می تواند بر احوالاتِ درونی ام اثراتِ مهمی بگذارد.  ظاهر زندگی ام شاید داشت از باطنش هم سخت تر می شد و باید جمعش می کردم. گاهی این فکر به سراغم می آید که نکند دارم زیادی مشکلاتم را می پوشانم؟ و خب وا می دهم به جلسات روان کاوی چون قدری خست

ترس‌ها - دلبستگی به شهر

خودم را در پارکی در لندن -که سابقا هم در کودکی در آن بازی می‌کردم- تصور می‌کنم. گویی قرار است آنجا ساکن شوم و مدتی را در خانه‌ای در همان نزدیکی زندگی کنم. ناگهان به حاقِ این واقعیت پی‌می‌برم که چه‌قدر با تهران آشِنام! و چه بیگانه‌ام با مناطق دیگرِ جهان. همه‌ی درزهای دیوارها، خطوط آسفالت‌ها و گیاه‌هایی که در هر شکافی سبز شده‌اند، همه را بلدم. اما آنجا چه؟ همه چیز مصنوعی مینماید. انگار همه چیز جاذبه‌هایی توریستی‌ست. آنجا خانه‌ی من نیست. فکر می‌کنم با دقت خوبی می‌توان گفت این آشنایی و بیگانگی تابعی از فاصله‌ست که خود به تنهایی فرهنگ را از این رو به آن رو می‌کند. از تهران فاصله بگیریم، شهرها را طی کنیم، کشورهای اطراف را بگردیم و برسیم به مثلا اروپا. شاید در تبریز، اصفهان، بندر عباس، امارات یا ترکیه میشد خانه را فهمید، اما اینجا در این پارک دیگر خیلی سخت است. باید هر لحظه اطراف را با چشمانت بشکافی تا حفظت شود. چه زحمت و دقتی می‌طلبد اینجا را «خانه» فهمیدن.