When your love life needs attention
چمه؟ چرا چهار بار داشتنت تو نوتیفیکیشنا خوشحالم نمیکنه؟ بیشتر میخوام؟ مگه آدم با این فاصله بیشتر میتونه بخواد؟ تورو گذاشتم کنار و خیره شدم به چهل سالگی. شایدم باز دارم اشتباه میکنم و خیره شدم به بیست و پنج سالگی. به هرحال نگران زندگی عاطفیمم. هربار که حس شکست تو زندگی خانوادگی فعلیم میکنم، این نگرانی برای آینده بیشتر توم خودنمایی میکنه. و احمقانه آینده رو با تو تصور میکنم.
جملههایی که با ”هیچکی جز تو“ شروع میشه میان تو ذهنم و میرن.
آدم چندبار خاطرههارو دوره کنه خوبه؟ تو این شش ماه شش هزار بار دوره کردم. هربار جزئیات تازه یادم میاد. صدات اما سخت میپیچه توی گوشم. میگفتی ”جانم جانم“ و تیکههای عاشقانهی فارسیت که به طور قابل انتظاری تیپیکال بود، اونطور که آدم خندش میگرفت اون وسط، درحالی که من هی میگفتم آخه تو نمیدونی، میگفتی ”تو میتونی.“ امنیت زیر گردنت وقتی دیگه نمیتونستم ببوسمت. مهم نیست زمان چقدر بود وقتی میدونم چطور دوست داری نوازشم کنی.
دوره کردن اینها این روزها کم کم از حالت day dream خارج شده و من رو نگران میکنه. با خودم میگم نکنه هرگز امنیت و زندگی عاطفی دلخواهم نیاد سراغم در حالی که این رو جدیترین نیاز زندگیم در این برهه ی خاص حسمیکنم.
من این مدت خیلی قوی شدم. خیلی بزرگ شدم. صدای خودم رو میشنوم هرلحظه که میگه من این موجود بالغ رو نمیشناسم. هنوز متعجب و مثل یه غریبه نگاهش میکنم اما واقعیت اینه. همین موجود بالغ درونم.و این برام یعنی تو drug من نیستی و نخواهی بود. تو بخشی از جهان منی. من دیگه بزرگ، خوشحالی-بلد و مستقل شدم و همچنان تورو میخوام. این برام در حین تقلا، حس آرامش میاره. آرامش از روشن بودن تکلیفم با خودم. ولی آدم چه میدونه زندگی چی جلوی پای آدم میذاره؟ این از اون چیزا نیست که برای بدست آوردنش استپ بای استپ تلاش کنیم، به تصادفا بستگی داره و چیزی جز امید توش موجهای آدم رو آروم نمیکنه.
من برای رفتن/موندن م نگرانم. اگه برم، چالشهای جلوی روم حفظ هویت، ویژگیهام، سبک زندگیم، دوستام -که حکم روابط خانوادگیم رو دارن،- برقراری روابط اجتماعی سبک و سالم، ساختن زندگی عاطفی و تنهایی زندگی کردن لعنتی هستن. اگر بمونم زندگی حرفهایم به شدت به تعویق میفته و این حالت شبیه علامت سوالش کش میاد. زندگی عاطفیم به فنا. دوستام رو اما برای مدت بیشتری همراهی میکنم تو زندگیهاشون. از بین همهی اینها چیزی که توی ذهنم پررنگه زندگی عاطفیمه. چیزی که وقتی این چالشارو لیست میکنم میفهمم به دست آوردنش اولویت اولمه. این خیلی عجیبه. تا به حال اینقدر پررنگ نمیدیدمش. وقتی مهاجرت -کوتاه مدت- رو بخوای با تشکیل زندگی عاطفی نو گره بزنی ترکیب تا حدی ناهماهنگیه. من میدونم اونجا همیشه راحتترم و آدم بازتریام به روابط عاطفی اما خیلی ریسکه. ریسکه که اولویت اولت رو تو متزلزل ترین و گیج ترین شرایط زندگیت بخوای پی بگیری. من با زنی که توم زندگی میکنه و اولویت اولی زندگیش وارد شدن تو دنیای تو و وارد کردن تو تو دنیاشه رو نمیشناسم. و برای شناختش، تثبیتش و واقعی و اینزمینی کردنش باید راجع بهش بنویسم، حرف بزنم و مهمتر از همه به آدمای زندگیم نشونش بدم تا بخشی از هویت اجتماعیم شه. نمیدونم من تا کی باید حساب تصمیمهای آگاهانهی نوجونیم رو بدم.
چندساعت دیگه سال تحویل میشه و من پر از نگرانی و امید و از همه مهمتر آرزوام. آرزو داشتن اون تیغ دولبهست. وای از وقتی که بخوری تو دیوار. ولی به خودم میگه آرزو شارژر آدمه تو مسیر. آروم باش اگه نشد که بیان رو زمین.
Comments
Post a Comment