Posts

Showing posts from June, 2016

از حرف‌هایی که نمی‌زنم و توییت‌هایی که نمی‌کنم

تنها پیشرفت امروز اینه که خودمو لب پرتگاه نمیبینم و مدام مرگمو تصور نمیکنم.

صدای آوار خونه

از همه فرار کردم درحالی که منتظرم یکی منو از خودم بکشه بیرون. روزایی که خونه باشم سراشیبی خطرناکی رو تا شب طی می‌کنم. از خواب بلند میشم به زور سعی می‌کنم یه کاری بکنم، اما تمام ذهنم تو یه جهنمیه که حتی اگه بهش فکر نکنم هم نمیتونم طوری رفتار کنم که انگار نیست. همه چیز رو تحت تاثیر قرار میده. آخر شب میبینم همون یه کارم تموم نکردم. ذهنم فقط افتاده به جون تمام قسمتای زندگیم و من نمیتونم جلوشو بگیرم. خوشحالی یه تصمیمه اما تصمیمی که من این روزا عامدانه بهش نه میگم. نمی‌تونم این ویرونه‌ی روابط رو ببینم و حالم خوب باشه. نمی‌تونم فککنم خب به تو چه؟ زندگیتو بکن. تو سرم میگم "ببخشید کدوم زندگی؟ شما ریدی وسطش‌." به خدا من بلدم خوشحال باشم، ولی همون ۴ تا دلیل خوشحالیم الان نیست و نابوده. هیچ کاری حواس منو پرت نمیکنه و این ذره ذره منو از پا میندازه. هدرم میده. انگار دارن رنده‌م میکنن میریزن تو سطل آشغال. بابا اینا مال امسال و پارسال نیست یه عمره مثل آدم حرف نزده و تو سکوت هر گندی خواسته زده. من دیگه نمیتونم. نمیدونم شروع کنم به روزشماری برای تولدم یا هفته‌شماری برای رفتنم؟ میخوام بس ک

گام بردار!

اگر نامش را در لغت‌نامه پیدا کنم حتما جلوی آن نوشته است: "به معنای بهشتی دورافتاده و پنهان" به همین دقت و اطمینان. گام اول همه‌ی رویاها و خیال‌بافی‌هایم اوست. بعد از او میتوانم با خیال راحت بروم سراغ چیزهای مهم دیگر. تولد این مجموعه خیال‌پردازی‌ها برای من یک شبه نبود، تا الان ۹ ماه طول کشیده است. ۹ ماه به دقت و ظرافت، ذره ذره، تصویری پیدا کرده‌ام که از انتهای قلبم بخواهمش. و در آن به چیزهای کم و کوچک راضی باشم. او که فعلا حوالی زندگی‌ام نیست. مانده باقی خیالات که بی او تصورش مبهم و سخت است اما به هرحال من سعی می‌کنم هرلحظه بهشان جان دهم تا نمیرند. هربار که خیالات را از نو رنگ می‌کنم، می‌بینم با زندگی فعلی‌ام چندان هم‌خوانی ندارد. چه کنم که همه چیزش دست‌خوش بدهم‌زمانی شد؟ و البته ترس‌ها. شرمگین درمقابل خودم ایستاده‌ام و ساکت. چطور خودم را ببخشم؟ یک‌جایی خواندم: "ترس حیوان درنده‌ایست که یکباره تو را نمی‌کشد، تکه تکه تو را می‌بلعد، تا وقتی که پاک تنت را به دندان‌های تیزش بسپاری، و دیگر حتی به فکرت هم خطور نکند که ممکن است هنوز جای امیدی باشد." فکر می‌کنم حسابی تسل

۴ تیر ۹۵

سکوت خونه رو برداشته. و بدتر از سکوت، حرف نزدن. همین فردا پس‌فرداس که طاقت منم تموم شه، فریادم بپیچه تو پاسیو. دلم میخواد یکی هرروز بیاد با خاک‌انداز ناراحتیامو جمع کنه، دستشو بپیچه دور سرم و بگه هیچی نیست، یه کم شعر بخونه، حرف خوب بزنه و باورم رو محکم کنه، بعد بگه میای فلان کارو کنیم؟ منم بگم باشه بریم. یکی دستمو بگیره سفت پرت کنه وسط زندگی. مثل ف. ولی تو دنیا کسی مثل اون پیدا میشه؟ فکر نکنم. کسی مثل هیچ کس دیگه نیست و این دردناکه. He actually threw me to the land of living. Now I'm just crying his absence and many other absences. وقتی باهاش بودم،‌ وقتی دور و برم بود، تنها کاری که میکردم زندگی کردن بود. پر از هیجان و جنبش بودم. لحظه‌هارو تلف نمیکردیم، حقمونو ازشون میگرفتیم. اما الان چی؟ فاصله خیلی زیاد شده. بغض و سکوت. زندگیم رو خروار ناراحتی و غم برداشته. دارم گند میزنم لحظه‌هارو. من انتخاب کردم این ۹ ماه آخر رو با مامان و بابا زندگی کنم. دقیقا انتخاب کردم. ولی باز رسیدیم به وضعیت قبلی و همه چیز داره فرومی‌پاشه و از فاصله‌ی کم تماشا کردن این اتفاق هم خیلی آزاردهنده‌تر از چیزی

اندوه

با اطمینان میگم I don't feel numb ولی I do feel sad, broken by a grief. و این ناراحتی شدید وقتی سرریز میکنه نمیدونم چطور محدودش کنم. چطور نذارم تمام احساسم به خودم و زندگیم رو تحت تاثیر قرار بده. اینو بلد نیستم. خیلی بیرحمانه از خودم انتظار داشتم که الان زندگی کیفیت یه ماه پیش رو داشته باشه. حالا دارم سعی می‌کنم خودم رو تو شرایطم درک کنم. کاری که سال‌هاست نکردم. "تو بدتر از اینارو دووم آوردی پس الانم میتونی. میتونی." اینارو آروم میگم ولی پوزخندیه که این وسط میره و میاد. صدای شکست رو از هر سوراخی میشنوم. نیاز دارم خشم و ناراحتیم رو مدام، هرروز صبح، خالی کنم یه جا. ولی از بخت بد صبح میرم سرکار و ساکت جلوی لپتاپ میشینم. به اون آدمایی که مورد خشم منن هم درست بروز نمیدم. نتیجتا من میمونم و طوفانی که منو ویرون میکنه، از تو. من خودم اولین کسیم که باید ازش عذر بخوام. بخوام منو ببخشه.

درباره‌ی دعا کردن

من گریه می‌کردم و اون برای من دعا می‌کرد. دعا کردن؛ فعل ناآشنا و غریبیه برام. گفتم من نمی‌تونم برات دعا کنم فکر کنم. گفت: "آدم برای بقیه میتونه دعا کنه. من اعتقاد دارم دعاها یه جایی که نمیفهمی سر و کله‌شون پیدا میشه و کار خودشونو میکنن." یه جای داستان فرنی و زویی، فرنی از یه کتاب نقل می‌کنه: « "ای عیسا‌مسیح، لطف و رحمت را بر من ارزانی دار" این‌ها برای دعا کردن بهترین کلماتن. مخصوصا کلمات لطف و رحمت، چون کلمات بزرگ و وسیعی‌ان و می‌تونن معنی‌های متنوعی بدن. یعنی معنیشون فقط رحم و شفقت نیست. خلاصه پیر به زائر میگه اگه این دعا رو بارها و بارها تکرار کنی -اول فقط باید با لب‌هات زمزمه‌ش کنی- دعا بعد از مدتی خود به خود به زبون میاد. یعنی بعد از مدتی اتفاق میفته. نمیدونم چه اتفاقی، اما به هرحال اتفاق میفته، و کلمات، با ضربان قلبت همزمان و همگام میشه، و این‌جاس که دیگه بدون وقفه دعا می‌کنی. و این روی کل بینش آدم تاثیر عارفانه و بزرگی داره. اما نکته جالب و خارق‌العاده اینجاست که وقتی این کارو شروع می‌کنی، دیگه مجبور نیستی به کارت ایمان داشته باشی. یعنی اگه حتا از اینکار

I'm the party I don't wanna be at

فقط ۲ ساعت و نیم صبر کن. میاد و از این تاریکی میکشدت بیرون. بوی رفتن میدن روزا. بوی پارسال قبل از سفر. سردی اتاق هم اینو تایید میکنه. من تو این اتاق بیست بار؟ سی بار؟ خیلی بار، مردم. امروز هم روش. هربار که تا زانو خم شدم و بلند گریه کردم. کمک خواستن خیلی سخته. جونم دراومد تا به اون تنها کسی که میشد بگم دارم خفه میشم. میشه بیای؟ افتادم تو این چاله‌ی سیاه لعنتی. انگار واقعا Depression تو من زیست میکنه و خلاصی‌ای نیست. هرکاری کنی برام دست تکون میده. من ضعیفم در مقابلش. Vulnerable و ضربه‌پذیر. هی خودمو میکشم عقب اما باز میبینم تو چاهم. انکارش بی‌فایده‌ست. هندزآپ. ولی بعدش چی؟ من خیلی مطمئنم که هیچ دکتر/مشاور/روانکاوی نمیتونه کاری کنه. این از هرچیز بدتره. به خودم میگم لابد اون فرصتی لعنتی که هرگز حاضر نشدی نسخه‌شون رو بگیری، لابد اونا میتونن. ولی من که تن نمیدم، پس همیشه باختم. من این راهو واسه مبارزه باهاش انتخاب کرده‌م. این شکستا و جندگیدنا از ویژگی‌های لعنتیشه، طبیعتِ مسیریه که میری.

تعلق و دلتنگی

ف داره میاد. تنها اومدنیه که خوشحالم میکنه. دلم میخواد بوی چمدونش رو، از شهری که دلم براش خیلی تنگ شده، بریزم تو شیشه و بیارم تو اتاقم. حتما زنده‌م میکنه.

A Brighter Dream

چند شب پیش داشتیم با بابا شوخی-جدی حرف میزدیم، من میگفتم نمیشه، نمیشه آدم هرکار دلش میخواد بکنه. گفت ولی تو که میکنی، چی کار خواستی بکنی که نکردی؟ کلمه‌ها پشت لبم می‌کوبیدن. شاید ظاهرا هیچی.. رامو کشیدم رفتم. الان میخوام زنگ بزنم بهش وسط اون همه کارش بگم میخوام این کارو کنم، ولی نمیشه، نه؟ ببینم چی میگه. احتمالا با تمام وجود استقبال می‌کنه و بهم میگه حتما انجامش بده. من اسیر مرزهای خودمم فقط. آه.

از اشک‌ها

فککنم دارم میرم صاف بشینم جلوی یه مشاور معمولی، نه خانوم روانکاو، وضعیت روشنم رو براش تعریف کنم. بگم مشکل ۱ و ۲ و سنگ‌هاش و مشکل ۳. دقیق و بی‌ابهام. یه کم بلند بگم، بلکه بهتر شم. توده‌های خشمم با هرساعت گریه آب میشن. و تبدیل به حرف‌هایی میشن که از ته وجودم میان. فکر میکنم برای همچین روزایی کار شرکت رو قبول کرده بودم. تسلیم! دیگه خودمو لگد نمیزنم برای این کار. صبح چندبار دوییدم تو دستشویی از فوران اشک. بند نمیومد. جلوی لپتاپ هم چندساعت گریه کردم. بعد ز اومد یه ساعت پیشش گریه کردم و حرف زدیم. حرف زدیم بله حرف زدیم. همه چیز انگار یهو‌ رو ورق زردا نقش بست و من خیلی دقیق فهمیدم چرا و چی و کجا. صبح خیلی تنم یخ بود، د اومد و دستشو پیچید دورم، منم دستمو پیچیدم دور کمرش و همین چند ثانیه باعث شد تا وقتی ز بیاد گریه نکنم. د خیلی دوست‌داشتنیه، و بینظیر. مهربونی بی‌دریغ داره، اعجاب آوره. فرشته‌ی نجات روز هرکسی میتونه باشه، با یه لبخند و داستان تعریف کردنش. دوشنبه‌ها اولین لبخند روز رو اون میاره رو لبام. آدمای اطرافم اینطور کیفیت زندگیمو تحت تاثیر قرار میدن. هیچ‌موقع به اندازه‌ی امروز به حاق این

توده‌ی خشم

کاش چراغا خاموش شن، ساکت و آرام فروبرم تو صندلی، و هرگز بلند نشم. مثل تمایل شدید به شکست. حس باختن وقتی قرار بود حفره‌هارو پرکنی، فکر کردی خوب پرشون کردی، و بعد برگشتی دیدی نه، زیرش سوراخه از پایه. همیشه این حجم از خشم اول از همه خودمو از پا درمیاره. نمیتونم به سوال "از چی اینقد عصبانی‌ای" جواب دقیقی بدم. دلم میخواد برم بشینم تو اتاق خانوم روانکاو و اون بپرسه و من با عصبانیت فریاد بزنم بعد اون نشونم بده که دارم راجع به چی حرف میزنم. یه صداهایی میپیچه تو سرم، مطمئن نیستم خوب میشنوم یا نه، "حیف میکنی خودتو با این حد از کوری و کج‌بینی." "تسلیم ترس‌ها و باخت‌های کوچک." از خودم عصبانیم، که دارم سر نزدیکترینا خالی میکنم. آ میگفت اینجور وقتا برین کوه داد بزنین. ولی یه راه این شکلی میخوام برای تخلیه‌ی خشم. که احتمالا تو قدم اول تبدیل به گریه میشه و جاری. میخوام بخوابم و بیدار نشم.

Sick of these time taking processes

Now I know why I'm avoiding them constantly. After spending 14 hours, now I think I clarified and drew the problem.

Inability to Feel Pleasure

نشستم تو آشپزخونه و یخ کردم. خودمو جمع کردم تو صندلی‌. تیک تیک تیک.. صدای ساعت دیواری قرمز. انگار الان توی دنیا هیچ چیز جز این در جنبش نیست. خوب که ف داره میاد. ولی‌ از خودم خیلی‌ ناامیدم تو حرف زدن. افتادم توی چالهٔ بی/بد انتهای حرف نزدن. توی سرم میپیچه "dissatisfaction،" "anhedonia،" و "detachment." احتمالا ته دلم خیلی‌ حرف زدن، زندگی‌، و محبت می‌خواد ولی‌ من خر دارم گیر میندازم خودمو توی اتاق و با بیرحمی تمام آنچه می‌خواد رو بهش نمیدم. یهو دیگه هیچی‌ مهم نیست و مهم نیست کتاب رو تا آخر ۴شنبه تموم کنی‌ یا نه. کیفیتها یهو بی‌اهمیت میشن. از افسردگی ۱۰ سال دیگه هم دور شم انگار این طنینش توی بعضی‌ ثانیه ها، ساعتا، و روزایی که بتونه بیاد بلند شنیده می‌شه، انکار نپذیر. تو باهاش میجنگی، ولی‌ اون جنس dullness بخشی از توئه که نمیتونی بهش بگی‌ خفه شو بمیر. باید بهش احترام بذاری و بگی‌ فردا روز دیگریست. بالاخره یه چیزی منو آنچنان به وجد میاره که بگم بهت خفه شو، غیرمستقیم.

An Urge to Leave

من در حلقه‌ای راه می‌روم، در شیاری از گناهان کهنه، ژرف و تلخ.
نوجوونی که توی من نمیخواد هیچ‌چیز تموم شه و همه چیز تا ابد ادامه داشته باشه، همزاد کسیه تو من که از موندن تو یه وضعیت/زندگی کلافه میشه و بدون اینکه متوجه باشه جمع میکنه میره سمت زندگی بعدی.

هیچ چیز رو سانسور نکن، حتی نک و ناله!

من تو این اتاق چندبار مردم. دیگه بهش امیدی نیست. امنیت دیواراشو حس نمیکنم. اینارو نمیتونم بلند بگم. قصه‌ی نامیدی و بی‌امیدی رو نیمتونم بگم، نه به خودم نه به بقیه. مخصوصا که دم رفتنه. یه سکوتی راجع به یه چیزایی برقراره. میگن حالش خوبه میره سراغ تنهاییش و زندگی و حرفه‌ایش؟ خوبه که همون کاریو که میخواست کرد دیگه. ولی خب نامردیه اگه گوشی برای شنیدن بیم‌ها و ناراحتی‌ها نباشه. ناراحتیارو کردم تو یه کیسه و قایمشون کردم ولی دارن خودشونو به در و دیوار میزنن، میخوان رول بازی کنن، میخوان روایت شن، میخوان شنیده شن. کجای زندگی فعلیم جاتون بدم آخه؟ خودمم تحملشون رو نداشتم. شب بلند تو خیابون آواز میخونم، نمیترسم کسی صدامو بشنوه: آینه میشکنه هزار تیکه میشه، اما باز تو هر تیکه‌ش عکس منه..

هرگز به عقب برنمیگردم

استرس که میگیرم انگار باز آبجو رو با تکیلا خوردم و قصد دارم یه ردبول ودکای بدمزه هم بخورم. همون حالت دقیقا. ۷ ماه این حالت با من بود. هرروز استرس. و حالا دوماهه از هر غم و اضطرابی دورم. ذهنم درگیر فرآیندهای اداری و کارای خورده ریزه. بقیه‌ش رو هم اختصاص دادم به دوست داشتن آدمای نزدیک. پرچین و حصار زندگی رو هم سفت و محکم کشیدم مبادا کسی بی‌اجازه بیاد تو‌. من اونجام که غم نیست. جای جالبی نیست البته، انگار زندگی چیزی کم داشته باشه یا دقیقتر بگم انگار تو چیزی رو پس میزنی. وقت کمه و دم رفتنه، همه ترجیح دادیم فراموش کنیم. ولی سایه‌های سیاهو گاهی تو مامان میبینم. اون سایه‌هایی که زیرشون دیگه مامان من نیست. یادآور خیلی چیزان این سایه‌ها. نمیخوام هیچ بار دیگه‌ای اونقدر ضعیف ببینمش.

Crossing the Bar

"Sunset and evening star, And one clear call for me! And may there be no moaning of the bar, When I put out to sea. But such tide as moving seems asleep, Too full for sound and foam, When that which drew from out the boundless deep Turns again home. ... I hope to see my Pilot face to face, When I have crost the bar." دلش یه جاس، دغدغه‌هاش یه جاس و زندگی واقعیش یه جا‌. هزار صدا توی من بهم میگن حست نسبت به انتخابت uncertainty نیست، بلکه اطمینان حاصل کردن از اشتباهه‌، اشتباهی که بهش اصرار داری. پس باید انجامش بدی. خوب انجامش بده. And may there be no moaning of the bar.