Posts

Showing posts from August, 2018

About her

Well, of course she could just go and get another brand of toothpaste. It was just not nice to let her feel the changes so much.

Short Story

"I was just getting off the train, saying oh who's that bitch on the bench? I walked a bit and I said ohhh look she's my bitch."

Meaty Chapter

غلیظ‌ترین تجربه‌ی یک سال اخیرم تنهایی بوده است. در واقع تا به حال نمی‌دانستم چیست و امسال با تمام قوا، ظرایف و درشتی‌هاش را احساس کردم. در تنهایی یاد گرفتم خوراک‌ام را درست کنم، یاد گرفتم ورزش کنم، یادگرفتم نگذارم زندگی فرو بریزد. نه. دروغ می‌گویم آخری را. یاد نگرفتم و قرار نیست یاد بگیرم. هیچ‌کس قرار نیست یاد بگیرد. بالاخره سایه‌ی پنهانی از تعلق را باید تو زندگی داشته باشی تا بتوانی این‌ها را انجام دهی. هیچکس لایق این نیست که محکوم به یاد گرفتن این یک قلم بشود. انسانیت آدم ایجاب می‌کند اصلا که نتواند. با همه‌ی این‌ها، نشانه‌هایی هست که کتمان کردنشان اصلا شدنی نیست. مثل پرش در خواب‌های شبانه. هفته‌ها می‌گذرد و تو هرشب از خواب میپری، نه یک بار نه دوبار، که با هر لرزش ریز تخت و خارش بدن و صداهای غیرواقعی توی گوشت. هرروز از روز قبل خسته‌تری و کم‌پناه‌تر، اما به رو آوردنش سودی ندارد. خستگی در رفتنی نیست انگار چون هرگز آرامشی نیست که خیالت را به آن تکیه دهی و بعد بخوابی. این میشود که آدم دوماهی یک بار چمدانش را جمع می‌کند میرود پیش آدم‌هایی که خانه‌ی آدمی هستند. آن‌هایی که حس تعلق را به آ
-Oh look at that! +What? -The love sign left on your shoulder.
"انسانیت" شده معیار سنجش من و این مرا یاد تو میاندازد. خیلی خوشحالم که بعد از سال‌ها، بعد از تمام ناامیدی‌هایی که گاهی در دلت کاشتم، در عمیق‌ترین لایه‌های وجودم با تو هم‌نظرم. حالا که بزرگ‌تر از همیشه شده‌ام، میتوانم موقعیت خودم را بسجنم. حساب میکنم ببینم ناراحتی‌ام "انسانی" است یا نه؟ از روی انسانیت اگر بود به جان منت‌پذیرم و حق‌گزار. اگر نه، میگُذارم و میگُذرم، غمگنانه و شاد. لندن انسانی نیست. آن بار‌هایش که مزه‌ی جین اند تونیک را توی دهانم می‌آورد و انگار قبرستان تمام استفراغ‌های جهان بوده در نظرم انسانی نیست. تهران هم انسانی نیست. تهران همانجاییست که من قرص ضد اضطراب خورده بودم و کسی توی پارکینگ برای منِ پیاده بوق بلندی زد چون که عابران برایش مانع اضافی بودند و من بر سر این تپه‌ی بیشعوری فریاد شدم و تا ساعت‌ها بعد تنم می‌لرزید از صدای بوقش. تو میدانی، این لجن را همه جا می‌شود دید، و باریکه‌های نور را، در هرکجا میتوان یافت. تصویر زنی که دارد رشته رشته نخ‌ها را گره میزند روی دستگاه چوبی‌اش، در لاهیجان، تویی.