Posts

Showing posts from April, 2018

ریزِشْ

دلم میخواهد از او بپرسم چطور با مرگ پدر و مادرش کنار خواهد آمد؟ تصورش چیست؟ انیمه‌های ژاپنی، هایکوها، افسانه‌های کهن ژاپن، و خطاطی‌هایشان، همه به من می‌آموزد چطور باید با هرآنچه مرا در برگرفته یکی شوم، و چطور باید با طبیعت هرچیز کنار بیآیم و به صلح برسم. یاد گرفتم هرچیزی به اندازه‌ی وجودش ساده‌ست. اما یک جایی هست که این آموزه‌ها همگی از کار می‌افتند؛ آن گاه که پای مرگ در میان است. "Bending gracefully towards its own root, its own death," همین یک بند را نمی‌توانم. وقتی به مرگ اطرافیانم فکر میکنم، میبینم یک انتخاب جلوی رویم هست؛  پذیرش طبیعتِ ریزش و مرگ یا نپذیرفتن آن و مرگ را سرانجامِ زودهنگامِ خویشْ کردن. بدیِ این سناریو این است که مرگ همیشه پیروز است، چرا که مرگ همیشه و همه‌جا هست، مثل هوایی که نفس میکشیم.
مسیری که از آن میرسم به خودم، به اینکه برای خودم کارهایی که لازم دارم را انجام دهم، مثل رگیست که گاهی پیدا نمی‌شود. کاش توی این وضعیت دست از کمک کردن به تو بردارم. حالا هم راهی به خودم ندارم، هم از اینکه تو آنقدر خسته، بی‌خواب، و متأثر هستی غمگینم. یکی بشکن بزند و زودتر از این صفحه هم عبور کنیم.

To believe

عجیب بود. کش سرم را یک سال پیش ازم گرفت‌ و دلیلش را هم نفهمیدم. آخر مصرفی هم برایش ندارد. نه آنقدر نزدیک بودیم که بخواهیم اشیا را به یادگار، برای ردپاهای معنی‌دار، به هم بدهیم، نه آنقدر دور بودیم که بتوانم ابهام ته ذهنم را بیان کنم. بعد از یک سال و نیم که دیدمش، او همان بود، با وجود تمام سختی‌ها، تاب آورده بود. تصمیم گرفته زنده بماند در این دود. باهم از حال امروز شروع کردیم و رفتیم به گذشته‌ها، به آن چهار پنج سالی که من آوت‌لایر بودم، و حالا میدانم او هم بوده‌. روایت خاموش آدم‌های قدیم را شنیدم. شنیدم که می‌گفت فلانی بی‌تصمیم‌ترین و سردرگم‌ترین آدم جمع بوده. بعد همه‌ی آن ستایش‌هایی که میشد را به یاد آورده‌ام، همه می‌گفتند فلانی را ببین چطور هدفمند و مصمم است. بی‌پرده و راحت برایم قصه‌ها را یکی یکی شکافت، مجموعه‌ی مختصر و مفیدی شد از آنچه اطرافمان، در فضای مشترکمان، در جریان بوده. از خودش گفت و اسپایک‌های عجیب زندگیش، چطور درگیر آدم‌ها می‌شده و چطور این انزوای جالب را انتخاب کرده. بهم گفت که به نظرش حال من خوب است و بزرگ شده‌ام. درباره‌ی maturityم بهم دید داد، و من را در این جاده‌ی سخ

Walking with one through a familiar pain

رشته‌ی کلماتش تند و بی‌انتهاست، همه‌شان بوی چنگ انداختن می‌دهد؛ کمک خواستن از کسی که دلت را شکسته. بوی کلماتش فضای سرم را به آنی پر کرد، دردش توی جانم شروع شد، انگار که خودم بودم که این درد را حس می‌کردم. انگار همدردی وقتی معنای شدید و دقیقی پیدا میکند که تو آن درد را با مغز استخوانت کشیده باشی، لحظه لحظه‌اش را یادت باشد و جاپای لغزش‌ها را خوب بلد باشی. مرحله به مرحله، انگار که صدبار یک داروی اعتیادآور را ترک کرده باشی. نمی‌دانستم خوشحال باشم از اینکه جای او نیستم یا زجر بکشم از تصور اینکه کسی از اطرافیانم در همان رنج لعنتی‌ای که من خوب می‌شناسمش گیر افتاده. این قصه‌ی درازیست. از اولین باری که در زندگی بو کشیدی‌اش مثل مرگ تا وقتی تجربه‌اش کردی بارها در جوانی، و اینکه چطور برای آخرین بار از دستش فرار کردی و او در زندگی‌ت ماند و معنای دوست‌داشتن پویا شد.