Posts

Showing posts from May, 2018

Taking care of myself has been unlearned on so many levels

ردیف کرم‌های جلوی آینه توی دستشویی اغلب برای من نیست. از روزی که به این خانه آمدم حال درست و درمانی نداشته‌ام. از وسایل روی طاقچه فقط مسواک و خمیردندان مورد استفاده‌ی من بوده. یک بار از همان وقت‌هایی که خیلی حالم بد بود نگاهم افتاد به یک تمیز کننده‌ی پوست ذغالیِ مردانه، خیلی جا خوردم. اگر حالم خوب و زندگی به راه بود جا نمیخوردم، اما بد شکسته بودم و جا خوردم. با خودم گفتم خوش به حالش که اینقدر به خودش می‌رسد. احتمالا چند دقیقه‌ای برای حالم و وضعیتی که در آن بودم گریستم. من وقتی درهم شکسته و رنجیده‌خاطر هستم، هرآنچه یادآورِ جریان گرم و پویای زندگی باشد برایم یک سمبل تراژیک است، با دیدنش میتوانم از نو بشکنم و ساعت‌ها گریه کنم، برای آنچه می‌توانستم باشم و نیستم. رنگ پوست، ماهیچه‌های صورت و گشادی چشم‌ها به آدم می‌گوید حال یک نفر مجموعا چطور است و روزهایش را چطور گذرانده. این است که وقتی در خیابان میروم حس میکنم لختم. چون به گمانم این تجربه‌های تلخ را همه داریم و با یک نگاه میفهمیم آن رهگذری که گذشت دو روز توی خانه مانده و غمگین است. این یکی از فروپاشی‌هاییست که هرجا بویش را حس کنم فرار میک

In the hole

Life gives you the chance to be almost extraordinary. How can you say “fuck it” and let it slip.
I guess I am writing again, bloody heavily and intense to change the quality of the moments of existence, to far reach the borders where the realm of non-existence vanishes. PS - Can't put a smile below it yet, that's not what one in grief is supposed to do. 

دریای سیاه

انگار تمام نفت‌های خاورمیانه را در دلم ریخته‌اند. دلم نمی‌خواهد سپتامبر بشود و بگویم عجب سال بی‌دستآوردی بود و همه‌ش در transition phase خلاصه شود. اما این سیاهی مرا آخر ممکن است به همین نقطه‌ای که دوستش ندارم بکشاند. تمام روز در حال استخراج نفت بودم، این سیاهی غلیط و مواجی که هست در تمام جانم. اولین کاری که میکنم این است که به کسی بروزش نمیدهم، تمام اذیتش را دیگر خودم یک‌تنه به جان میخرم. بعد شروع میکنم لیوانْ لیوانْ سیاهی را بیرون ریختن، به هرچیزی که میتوانم چنگ میزنم تا نور بتابد. خوشحالم که حتا اگر دل خودم روشن نشود، دل کسی را دیگر تاریک نمی‌کنم. این باعث می‌شود وقتی در عمق تاریکی به سر میبرم، او که از حال من خبر ندارد ناگاه بگوید دوستت دارم. همین برای چند دقیقه روشنم میدارد. پذیرش این استیصال و حجمِ نابرابرِ سیاهی سخت بود. واقعیت این است که تا میدان جنگ را نپذیری و باور نکنی، تمام تلاش‌هایت مثل کسی‌ست که فقط صورت مسئله را پاک می‌کند و آرزو میکند کاش چیزها به شیوه‌ی دیگری در جریان بودند. حالا میدان را پذیرفته‌ام و به پهنای جان گشوده‌ام، هرروز جنگ است، جنگ با صورت‌های مختلف سیاهی،