Taking care of myself has been unlearned on so many levels
ردیف کرمهای جلوی آینه توی دستشویی اغلب برای من نیست. از روزی که به این خانه آمدم حال درست و درمانی نداشتهام. از وسایل روی طاقچه فقط مسواک و خمیردندان مورد استفادهی من بوده. یک بار از همان وقتهایی که خیلی حالم بد بود نگاهم افتاد به یک تمیز کنندهی پوست ذغالیِ مردانه، خیلی جا خوردم. اگر حالم خوب و زندگی به راه بود جا نمیخوردم، اما بد شکسته بودم و جا خوردم. با خودم گفتم خوش به حالش که اینقدر به خودش میرسد. احتمالا چند دقیقهای برای حالم و وضعیتی که در آن بودم گریستم. من وقتی درهم شکسته و رنجیدهخاطر هستم، هرآنچه یادآورِ جریان گرم و پویای زندگی باشد برایم یک سمبل تراژیک است، با دیدنش میتوانم از نو بشکنم و ساعتها گریه کنم، برای آنچه میتوانستم باشم و نیستم. رنگ پوست، ماهیچههای صورت و گشادی چشمها به آدم میگوید حال یک نفر مجموعا چطور است و روزهایش را چطور گذرانده. این است که وقتی در خیابان میروم حس میکنم لختم. چون به گمانم این تجربههای تلخ را همه داریم و با یک نگاه میفهمیم آن رهگذری که گذشت دو روز توی خانه مانده و غمگین است. این یکی از فروپاشیهاییست که هرجا بویش را حس کنم فرار میک