When my body sleeps well in its self
۴سال تو تهران به خاطر نوع خاص رشته و فضای خیلی متنوع همورودیهام جمعِ همکلاسی و همرشته نداشتم، اما حالا دارم. توی این لندن بیدروپیکر که خیابونهای عریضش میبلعنت، شهری که زندگی رو از سر انگشتات میمکه، و هرروز بیرنگت میکنه، همکلاسیهای بینظیری دارم که سرعت زندگی رو کم میکنن و باعث میشن آروم شم. کلاس امروز طولانی بود. دنبالهی نگرانیهام درمورد زندگیم و آیندهی حرفهایم بیپایان بود و تمرکزی روی درس نداشتم. بعد از کلاس با لئو رفتیم پایین تا غذامون رو گرم کنیم، آندا هم همونجا بود. گرمای غذام و بوی سبزیجاتش حالمو بهتر کرد. آروم نشستم روی صندلی و با طمانینه با آندا صحبت کردیم. معاشرت باهاش کار راحتی نیست، تیزی و برندگی خاص خودش رو داره، اما ارزششو داره، اینو میشه هربار که دوستتر میشیم حس کرد. کنارشون که نشستم و تن دادم به مکالمهی واقعی، وقتی شروع کردیم از کشور و زندگیهامون حرف زدن، به خصوص وقتی از این حرف زدیم که چقدر به خونهی فعلیمون حس "خونه" داریم، مثل آب شدن یخهای زمستون روی برگها، جاری شدم. به کشیدگی دستام و مکثی که تمنا میکردن احترام گذاشتم و با تمرکز غذامو