Posts

Showing posts from November, 2016

When my body sleeps well in its self

۴سال تو تهران به خاطر نوع خاص رشته و فضای خیلی متنوع هم‌ورودی‌هام جمعِ هم‌کلاسی و هم‌رشته نداشتم، اما حالا دارم. توی این لندن بی‌در‌وپیکر که خیابون‌های عریضش می‌بلعنت، شهری که زندگی رو از سر انگشتات میمکه، و هرروز بی‌رنگت می‌کنه، همکلاسی‌های بی‌نظیری دارم که سرعت زندگی رو کم می‌کنن و باعث میشن آروم شم. کلاس امروز طولانی بود. دنباله‌ی نگرانی‌هام درمورد زندگیم و آینده‌ی حرفه‌ایم بی‌پایان بود و تمرکزی روی درس نداشتم. بعد از کلاس با لئو رفتیم پایین تا غذامون رو گرم کنیم، آندا هم همونجا بود. گرمای غذام و بوی سبزیجاتش حالمو بهتر کرد. آروم نشستم روی صندلی و با طمانینه با آندا صحبت کردیم. معاشرت باهاش کار راحتی نیست، تیزی و برندگی خاص خودش رو داره، اما ارزششو داره، اینو میشه هربار که دوست‌تر میشیم حس کرد. کنارشون که نشستم و تن دادم به مکالمه‌ی واقعی، وقتی شروع کردیم از کشور و زندگی‌هامون حرف زدن، به خصوص وقتی از این حرف زدیم که چقدر به خونه‌ی فعلیمون حس "خونه" داریم، مثل آب شدن یخ‌های زمستون روی برگ‌ها، جاری شدم. به کشیدگی دستام و مکثی که تمنا میکردن احترام گذاشتم و با تمرکز غذامو

Fall down

Now how can I say no matter the wreckage? Just a night after I wrote here, after I officially acknowledged I had clung my hope to Gothenburg, to him, I should gaze at the fall down of all woven dreams, all those detailed plans, and intricate imaginations about a so called simple journey. No it was not. It definitely was not that simple. For me it's always the same story. The story of meaningfulness of simple things. So nothing's simple in my life, no travel is a "simple travel". When will I learn building? I'm addicted to the temples I have built, incapable of building new spaces. Sometimes I pity how I was not brave enough. What on earth possessed me to give in to such experience of love?

I just need to touch something real

After all bunch of similar tasks I checked one after the other, now I don't feel like I've gained things I need. After weeks of resisting with the deep darkness inside, I no longer feel sad and I no longer feel the happiness. Perhaps I'm not drowned in the ocean of sadness but it never means I am fulfilled. It's been weeks I don't feel like missing home because I'm tired of the feeling. The truth is I miss home at each and every single moment even if I don't acknowledge, even if I don't let it flow over my body. Gothenburg is on the way. It's getting closer and closer as if my life is getting closer, demonstrating how I miss the senses of connectivity and belonging, how I miss the intense moments in which I was the Queen of my life, in which I could shout, in which I could laugh, and in which I could cry-specially beneath his neck. I try to weave dreams of snowy Gothenburg, warm and cozy tea times, bare foots, and heavy knitwears. I keep tellin

تو منو از شب گرفتی، تو منو دادی به خورشید

نمی‌دونم چندبار از دیروز صبح تا الان پخش شده. من که هیچ موقع داریوش‌گوش‌بده نبودم، اما از اون شبا دیگه برام صداش یه معنی دیگه‌ای پیدا کرده. انگار صداش صدای ف و همه‌ی اون شب‌هاست، صدای به پایان رسیدن تمام سکندری خوردن‌ها در تاریکی. میخونه: «مقصدت هرجا که باشه هرجای دنیا که باشی اونور مرز شقایق پشت لحظه‌ها که باشی خاطرت باشه که قلبت، سپر بلای من بود.» هربار که از اسب امید پرت میشم پایین، به ناچار سوارش میشم و دیگه یاد گرفتم این تنها راهه. هربار یاد چیزی که از اون شهر کوچیک با خودم آوردم میفتم. تنهایی از من آدمی ساخته که کم‌کم به هیچی نمیگه "ولش کن فعلا"، میدونم باید پای تک‌تک گره‌هام بایستم. تنهایی داره به من یاد میده امید تنها رابطه‌ی مریضیه که برام مفیده. داره یاد میده واقعا مهم نیست کی چی میگه و کی چه راهیو توصیه میکنه. داره با کوبیدن دستش روی یه تخته‌ی چوبی بهم راهنمایی کجا برم و کجا نرم. همه‌چی تو سکوت داره اتفاق میفته، همه چی تو سکوت در حرکته.

تا به حال از خیر توجه به هیچ آدمی گذشته‌ای؟

فکر کنم برای اولین بار بود که به نظرم رسید خیابان استرند قشنگ است. حقیقت این است که هنوز به نظرم صبح‌ها زشت و سگی و پست است، اما شب که می‌شود، مخصوصا حوالی کریسمس، زیبا میشود و حتا کمی پذیرنده. شب‌ها رودخانه‌ی تیمز هم کمی حکم رودخانه پیدا می‌کند و از آن حالت خشک و بی‌روح صبح‌هایش بیرون می‌آید. دیشب شب افتضاحی بود، یکی از همان شب‌های لعنتی من با خودم که ضعف و سیاهی دست می‌اندازند دور گردنم، ولی یک چیزی خوب توی ذهنم مانده بود، آن هم اعترافم به رضایتم از وضعیتم در هفته‌ی گذشته. پس فقط مُردم که فردا، یعنی امروز، از راه برسد. البته که در مردن هم موفق نبودم و کابوس میدیدم و چراغ خیابان توی چشمم بود چون پرده را درست نکشیده بودم. صبح شد، سیاهی از من دست کشید، پرتش کردم کمی آنطرف‌تر، دوش گرفتم، صبحانه خوردم و در اتوبوس کمی نوشتم، به دانشگاه که رسیدم فهمیدم صبح حسابی حالم خراب بوده که نوشته‌ی آندر را اشتباه خوانده بودم و نتیجتا کلاس نداشتم تا بعد از ظهر، رفتم سراغ کلاس سال اولی‌های ادبیات مقایسه‌ای. در همان نیم ساعت اول فهمیدم هیچ‌کجا آن مدینه‌ی فاضله‌ی توی کله‌ی من نیست. ادبیات بهشت من است، ا

تمام حفره‌های خالی

خسته شدم از تنهایی جنگیدن برای دوست‌داشتن خودم. هی باید هرلحظه مراقب خودم باشم. دستام از گاردی که برام گرفتن خسته‌ن و انگار یه کم باید سپر بندازم. میدونم جای خیلی چیزا، خیلی عادتا، خیلی حرفا، خیلی آدما و خیلی قصه‌ها تو زندگیم خالیه. سرم حسابی تو درسم بود تا که آندر اومد کنارم نشست و شروع کرد به انجام دادن کاراش. هردومون حس کردیم آخیش! و از شر این غریبگی آکنده توی شهر خلاص شدیم، ولی خدا میدونه چقدر چیزهای دیگه‌ای هست که امروز از فقدانشون خلاص نیستیم. و احتمالا چه چیزهایی که امروز داریم و دیروز در آرزوشون بودیم. حیف از سیاهی‌ها که گاهی نمیذاره ببینیم و دست بکشیم روی زندگی. سدهای خوشحالی فرومیریزن و باز باید توی غم دست و پا بزنی. ولی حتما باید خودتو اینطوری اذیت کنی؟

ظهر آفتابی یک روز تعطیل

برگشته بودم تهران تا باور کنم همه چیز تو نبودنِ من سرجاشه، تا به چشم ندیدم که آدما زنده‌ن و اتاقم سر جاشه و مامان آشپزی میکنه، باور نکردم. الان دیگه حس معلق بودن و بی‌زمین بودن نمی‌کنم اما به هرحال خیلی دورم. سعی می‌کنم صورت آدما رو به یاد بیارم، صداشونو، حرکاتشون رو، حتا لباس‌هاشون رو. یه لحظه‌هایی از فاصله‌ی زمانی و مکانی‌ای که بین من و زی افتاده وحشت میکنم. حس می‌کنم ممکنه یهو بشینیم سر یه میز و هیچی نمونده باشه ازمون، از همه‌ی چیزایی که بینمون بوده، از شدت روزای گذشته. می‌ترسم یه روز هیچی نمونده باشه از اون عصری که نشسته بود سر کوچشون، منتظر من، بعد منم رسیدم و نشستم کنارش. آره دم غروب بود که باهم زل زدیم به آینده.
برگشت به لندن و اینبار قرار نبود مثل دفعه‌ی قبل یه از راه رسیده‌ی ناآشنا باشه، اما هنوز بی‌تعلقه. به روی خودش نمیاره و سعی می‌کنه با وسایلی که از تهران آورده، با موهای صافش، با صورتی که سرخیش رو از تهران آورده، و با تمرکز نکردن رو جزییات آزاردهنده، ارتباط متفاوتی رو با دنیای بیرونش شکل بده، ارتباطی کمتر احساسی. همه‌ی این حفاظ‌های شیشه‌ای به زودی میشکنن، خودش اینو خوب میدونه. از خواب که بیدار میشه، درحالی که هنوز یادش نمیاد کیه و چیه و فقط داره دست و پا میزنه برسونه خودشو به دستشویی، همین دستشویی رفتن مچش رو میگیره و بهش حالی میکنه که دیگه تو تهران نیست، تنهاست. یه لحظه تمام دفاع‌هاش در برابر تنهایی، تمام تلاش‌هاش برای رنگ دادن به زندگیِ در غربتش، بی‌معنی میشن، یه لحظه همه چیز تیز و برنده میشه. ولی مهم نیست، اهمیت نمیده. میره گرمترین لباس رو از کمد میکشه بیرون و ساک نخی شیری رنگشو برمیداره و میره بیرون. نمیخواد دیگه کوچکترین اهمیتی برای میل درونیش به باخت، شکست و ضعف قائل باشه. و از کل این ساعتا همین میمونه تو ذهنش "ما كی و كجا دوباره كبوترهایمان را باز خواهیم یافت؟"

از خواستن

Image
تهران یعنی قابلیت عاشق شدن، یعنی یادآوری لذتِ خواستن. پلیور قرمز-مشکی جوونی‌های مامان رو تنم کردم، پاهام لخته و جوراب ساق‌بلند مشکی هماهنگی پامه. لعنت به همه‌ی وقت‌هایی که من اون زنِ لای آغوش توام و تو توی دنیام وجود نداری. فرسنگ‌ها دوری. خاطراتت تو عمیق‌ترین سطح ته‌نشین شدن. من بعد از ۵۰ روز بی‌حسی و نخواستن، حالا -تنانه- میخواهمت. بعد از یه مدت طولانی، حس میکنم میخوام وحشیانه به تنت هجوم بیارم. میگن وقتی من نبودم اینجا بودی، تهران. تهران یعنی زمینی که بعد از تمام تلخی‌ها، از نو دوستش دارم.