فیلم با این جمله شروع شد: « انجام هیچ کاری، توسط هیچ کسی ناممکن نیست.» اولین الهامی که از پنج دقیقهی اول فیلم گرفتم این بود که بسه هرچقدر دنبال ویژگیها توی خودمون و بقیه گشتیم. ما خیلی بیشتر-و البته پیشتر- از اینکه خطوطِ بیانتهایی از ویژگیها باشیم، زادهی موقعیتها و شرایطیم. منعطف و تغییرپزیدیم. هرچقدر هم که مرزهارو سفت و سخت تعیین کنیم نمیتونیم با اطمینان از آینده حرف بزنیم و بگیم قطعا فلان کار رو نخواهیم کرد. و این احتمالا تنها چیزیه که میشه با اطمینان گفت. سینمای امسال شده کلکسیون نقاط فشارم. بعد از «کفشهایم کو؟» حالا نوبت این فیلم بود. داستان چیزی شبیه مستند مربوط به ناصر محمدخانی و شهلا جاهد بود. ماجرای شخصیت معروف و متاهلی که زنی وارد زندگیش میشه و این اتفاق و دنبالهی اتفاقات بعدی از دید هر دو متهم یا مظنون به خطا، روایت میشه. برای من فیلم دو قسمت یا بهتر بگم دو مسئلهی مجزا بود. تا جایی که فیلم دو روایتِ دل دادنِ کسی که متاهل/متعهده (یا آگاهانه واردِ رابطه با یک متاهل/متعهد شدن) حرف مشخصی برای من داره. اما از جایی که وارد پروندهی قتل میشه قصهی دی...