Inability to Feel Pleasure
نشستم تو آشپزخونه و یخ کردم. خودمو جمع کردم تو صندلی. تیک تیک تیک.. صدای ساعت دیواری قرمز. انگار الان توی دنیا هیچ چیز جز این در جنبش نیست. خوب که ف داره میاد. ولی از خودم خیلی ناامیدم تو حرف زدن. افتادم توی چالهٔ بی/بد انتهای حرف نزدن. توی سرم میپیچه "dissatisfaction،" "anhedonia،" و "detachment." احتمالا ته دلم خیلی حرف زدن، زندگی، و محبت میخواد ولی من خر دارم گیر میندازم خودمو توی اتاق و با بیرحمی تمام آنچه میخواد رو بهش نمیدم. یهو دیگه هیچی مهم نیست و مهم نیست کتاب رو تا آخر ۴شنبه تموم کنی یا نه. کیفیتها یهو بیاهمیت میشن. از افسردگی ۱۰ سال دیگه هم دور شم انگار این طنینش توی بعضی ثانیه ها، ساعتا، و روزایی که بتونه بیاد بلند شنیده میشه، انکار نپذیر. تو باهاش میجنگی، ولی اون جنس dullness بخشی از توئه که نمیتونی بهش بگی خفه شو بمیر. باید بهش احترام بذاری و بگی فردا روز دیگریست. بالاخره یه چیزی منو آنچنان به وجد میاره که بگم بهت خفه شو، غیرمستقیم.
Comments
Post a Comment