تودهی خشم
کاش چراغا خاموش شن، ساکت و آرام فروبرم تو صندلی، و هرگز بلند نشم. مثل تمایل شدید به شکست. حس باختن وقتی قرار بود حفرههارو پرکنی، فکر کردی خوب پرشون کردی، و بعد برگشتی دیدی نه، زیرش سوراخه از پایه.
همیشه این حجم از خشم اول از همه خودمو از پا درمیاره.
نمیتونم به سوال "از چی اینقد عصبانیای" جواب دقیقی بدم.
دلم میخواد برم بشینم تو اتاق خانوم روانکاو و اون بپرسه و من با عصبانیت فریاد بزنم بعد اون نشونم بده که دارم راجع به چی حرف میزنم.
یه صداهایی میپیچه تو سرم، مطمئن نیستم خوب میشنوم یا نه، "حیف میکنی خودتو با این حد از کوری و کجبینی." "تسلیم ترسها و باختهای کوچک."
از خودم عصبانیم، که دارم سر نزدیکترینا خالی میکنم.
آ میگفت اینجور وقتا برین کوه داد بزنین. ولی یه راه این شکلی میخوام برای تخلیهی خشم. که احتمالا تو قدم اول تبدیل به گریه میشه و جاری.
میخوام بخوابم و بیدار نشم.
Comments
Post a Comment