از اشک‌ها

فککنم دارم میرم صاف بشینم جلوی یه مشاور معمولی، نه خانوم روانکاو، وضعیت روشنم رو براش تعریف کنم. بگم مشکل ۱ و ۲ و سنگ‌هاش و مشکل ۳. دقیق و بی‌ابهام. یه کم بلند بگم، بلکه بهتر شم.
توده‌های خشمم با هرساعت گریه آب میشن. و تبدیل به حرف‌هایی میشن که از ته وجودم میان.
فکر میکنم برای همچین روزایی کار شرکت رو قبول کرده بودم. تسلیم! دیگه خودمو لگد نمیزنم برای این کار.
صبح چندبار دوییدم تو دستشویی از فوران اشک. بند نمیومد. جلوی لپتاپ هم چندساعت گریه کردم. بعد ز اومد یه ساعت پیشش گریه کردم و حرف زدیم. حرف زدیم بله حرف زدیم. همه چیز انگار یهو‌ رو ورق زردا نقش بست و من خیلی دقیق فهمیدم چرا و چی و کجا.
صبح خیلی تنم یخ بود، د اومد و دستشو پیچید دورم، منم دستمو پیچیدم دور کمرش و همین چند ثانیه باعث شد تا وقتی ز بیاد گریه نکنم. د خیلی دوست‌داشتنیه، و بینظیر. مهربونی بی‌دریغ داره، اعجاب آوره. فرشته‌ی نجات روز هرکسی میتونه باشه، با یه لبخند و داستان تعریف کردنش. دوشنبه‌ها اولین لبخند روز رو اون میاره رو لبام. آدمای اطرافم اینطور کیفیت زندگیمو تحت تاثیر قرار میدن. هیچ‌موقع به اندازه‌ی امروز به حاق این ماجرا پی نبرده بودم.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵