۴ تیر ۹۵
سکوت خونه رو برداشته. و بدتر از سکوت، حرف نزدن. همین فردا پسفرداس که طاقت منم تموم شه، فریادم بپیچه تو پاسیو.
دلم میخواد یکی هرروز بیاد با خاکانداز ناراحتیامو جمع کنه، دستشو بپیچه دور سرم و بگه هیچی نیست، یه کم شعر بخونه، حرف خوب بزنه و باورم رو محکم کنه، بعد بگه میای فلان کارو کنیم؟ منم بگم باشه بریم. یکی دستمو بگیره سفت پرت کنه وسط زندگی. مثل ف. ولی تو دنیا کسی مثل اون پیدا میشه؟ فکر نکنم. کسی مثل هیچ کس دیگه نیست و این دردناکه.
He actually threw me to the land of living. Now I'm just crying his absence and many other absences.
وقتی باهاش بودم، وقتی دور و برم بود، تنها کاری که میکردم زندگی کردن بود. پر از هیجان و جنبش بودم. لحظههارو تلف نمیکردیم، حقمونو ازشون میگرفتیم. اما الان چی؟ فاصله خیلی زیاد شده. بغض و سکوت. زندگیم رو خروار ناراحتی و غم برداشته. دارم گند میزنم لحظههارو.
من انتخاب کردم این ۹ ماه آخر رو با مامان و بابا زندگی کنم. دقیقا انتخاب کردم. ولی باز رسیدیم به وضعیت قبلی و همه چیز داره فرومیپاشه و از فاصلهی کم تماشا کردن این اتفاق هم خیلی آزاردهندهتر از چیزیه که حدس میزدم. کمرم خم شد، همین. میخوام چشمامو ببندم این دوماه تموم شه، همه چیو باهم از دست بدم، و بکنم برم سراغ زندگی بعدی. نقطهای وجود داره که از اونجا به بعد زندگی از نو ساخته میشه، نقطهای که تمام آنچه میشد رو از دست دادی، من لعنتی بهش خیلی نزدیکم ولی نرسیدم، کیلومترای آخر داره جونمو میگیره.
امشب احتمالا آخرین باری بود که ما ۵ نفر، من، مامانم، ف، ع و م دور هم جمع میشدیم و بلند بلند حرف میزدیم. تو هر لحظهاش میخواستم سرمو بکوبم رو میز بگم هی حالیتون هست این تنها چیزیه که من دارم از خانواده؟ میفهمید من چه حالیم؟ میشه هی آرزوی موفقیت نکنید و فقط بخواید و کمک کنید خوشحال باشم؟ چرا نمیبینید این همه پول، موفقیت تحصیلی و کار هیچجای حال منو بهتر نکرده؟ میشه واقعیت منو برای آخرین بار شفاف و درست ببینید؟
حیف. دلم میخواد عکس ع رو امشب تو چشمام برای همیشه ثبت کنم. همیشه جلوی چشمم باشه.
رفیق بچگیهام، نزدیک، امن، و دوستداشتنی! خداحافظ!
همیشه اینطور شوخ، سرحال، و خوشحال باقی بمونید، بمونید که این آدم اگه یه روز واقعا تا لب کوه رفت، یه لحظه بتونه به برگشتن فکر کنه.
Comments
Post a Comment