هرگز به عقب برنمیگردم

استرس که میگیرم انگار باز آبجو رو با تکیلا خوردم و قصد دارم یه ردبول ودکای بدمزه هم بخورم. همون حالت دقیقا. ۷ ماه این حالت با من بود. هرروز استرس. و حالا دوماهه از هر غم و اضطرابی دورم. ذهنم درگیر فرآیندهای اداری و کارای خورده ریزه. بقیه‌ش رو هم اختصاص دادم به دوست داشتن آدمای نزدیک. پرچین و حصار زندگی رو هم سفت و محکم کشیدم مبادا کسی بی‌اجازه بیاد تو‌. من اونجام که غم نیست. جای جالبی نیست البته، انگار زندگی چیزی کم داشته باشه یا دقیقتر بگم انگار تو چیزی رو پس میزنی.
وقت کمه و دم رفتنه، همه ترجیح دادیم فراموش کنیم. ولی سایه‌های سیاهو گاهی تو مامان میبینم. اون سایه‌هایی که زیرشون دیگه مامان من نیست. یادآور خیلی چیزان این سایه‌ها. نمیخوام هیچ بار دیگه‌ای اونقدر ضعیف ببینمش.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک