گام بردار!
اگر نامش را در لغتنامه پیدا کنم حتما جلوی آن نوشته است: "به معنای بهشتی دورافتاده و پنهان" به همین دقت و اطمینان.
گام اول همهی رویاها و خیالبافیهایم اوست. بعد از او میتوانم با خیال راحت بروم سراغ چیزهای مهم دیگر.
تولد این مجموعه خیالپردازیها برای من یک شبه نبود، تا الان ۹ ماه طول کشیده است. ۹ ماه به دقت و ظرافت، ذره ذره، تصویری پیدا کردهام که از انتهای قلبم بخواهمش. و در آن به چیزهای کم و کوچک راضی باشم.
او که فعلا حوالی زندگیام نیست. مانده باقی خیالات که بی او تصورش مبهم و سخت است اما به هرحال من سعی میکنم هرلحظه بهشان جان دهم تا نمیرند. هربار که خیالات را از نو رنگ میکنم، میبینم با زندگی فعلیام چندان همخوانی ندارد. چه کنم که همه چیزش دستخوش بدهمزمانی شد؟ و البته ترسها. شرمگین درمقابل خودم ایستادهام و ساکت. چطور خودم را ببخشم؟
یکجایی خواندم: "ترس حیوان درندهایست که یکباره تو را نمیکشد، تکه تکه تو را میبلعد، تا وقتی که پاک تنت را به دندانهای تیزش بسپاری، و دیگر حتی به فکرت هم خطور نکند که ممکن است هنوز جای امیدی باشد."
فکر میکنم حسابی تسلیم شدم و حواسم نبود. ذره ذره تن دادم.
حالا فقط فکر میکنم که چه کار باید بکنم؟
ابرهای آرزو ابهام مسیر را کم میکنند.حالا من فقط میترسم از ترسهایم و مرگ آرزوها لابهلای روزها.
Comments
Post a Comment