صدای آوار خونه
از همه فرار کردم درحالی که منتظرم یکی منو از خودم بکشه بیرون. روزایی که خونه باشم سراشیبی خطرناکی رو تا شب طی میکنم. از خواب بلند میشم به زور سعی میکنم یه کاری بکنم، اما تمام ذهنم تو یه جهنمیه که حتی اگه بهش فکر نکنم هم نمیتونم طوری رفتار کنم که انگار نیست. همه چیز رو تحت تاثیر قرار میده. آخر شب میبینم همون یه کارم تموم نکردم. ذهنم فقط افتاده به جون تمام قسمتای زندگیم و من نمیتونم جلوشو بگیرم.
خوشحالی یه تصمیمه اما تصمیمی که من این روزا عامدانه بهش نه میگم. نمیتونم این ویرونهی روابط رو ببینم و حالم خوب باشه. نمیتونم فککنم خب به تو چه؟ زندگیتو بکن. تو سرم میگم "ببخشید کدوم زندگی؟ شما ریدی وسطش."
به خدا من بلدم خوشحال باشم، ولی همون ۴ تا دلیل خوشحالیم الان نیست و نابوده.
هیچ کاری حواس منو پرت نمیکنه و این ذره ذره منو از پا میندازه. هدرم میده. انگار دارن رندهم میکنن میریزن تو سطل آشغال.
بابا اینا مال امسال و پارسال نیست یه عمره مثل آدم حرف نزده و تو سکوت هر گندی خواسته زده. من دیگه نمیتونم.
نمیدونم شروع کنم به روزشماری برای تولدم یا هفتهشماری برای رفتنم؟ میخوام بس کنم این کثافت دورمو. برم سر یه کثافتی که حداقل خودم ساختمش.
هرروز میام به آقای پ بگم ببخشید من دیگه نمیتونم بیام سر کار. ببخشید من نفسم بالا نمیاد چه برسه به کار کردن؟ ولی نمیگم چون میدونم همهچی تو اون یه لحظه صدبرابر بدتر میشه احتمالا. اعلام رسمی فروپاشی.
دلم میخواد آخر همهی این قصهها یه لکچر داشته باشم که وقتی آ یه بار دیگه دم ریل قطار پرسید چه خبره مگه، نگم قصهش پیچیدهست. دیگه اسمش نباشه ناله. صورت واضح و قابل درکی بده.
گاهی خودم شک میکنم که همهش اینه یا این ۴سال نکبتبار رو هم تنگش دارم تسویه حساب میکنم؟
اگه ۴سال توش بود پس چرا این مدت قبل این ماجراها حالم خوب بود؟
بیامنی دیگه توم unbounded شده. هیچ نقطهای برای سنگر گرفتن نیست.
خوشحالم یه سری اینجارو نمیخونن، راحتتر میتونم اینقد بد باشم.
Comments
Post a Comment