از همه فرار کردم درحالی که منتظرم یکی منو از خودم بکشه بیرون. روزایی که خونه باشم سراشیبی خطرناکی رو تا شب طی میکنم. از خواب بلند میشم به زور سعی میکنم یه کاری بکنم، اما تما...
اگر نامش را در لغتنامه پیدا کنم حتما جلوی آن نوشته است: "به معنای بهشتی دورافتاده و پنهان" به همین دقت و اطمینان. گام اول همهی رویاها و خیالبافیهایم اوست. بعد از او میتوان...
سکوت خونه رو برداشته. و بدتر از سکوت، حرف نزدن. همین فردا پسفرداس که طاقت منم تموم شه، فریادم بپیچه تو پاسیو. دلم میخواد یکی هرروز بیاد با خاکانداز ناراحتیامو جمع کنه، دس...
با اطمینان میگم I don't feel numb ولی I do feel sad, broken by a grief. و این ناراحتی شدید وقتی سرریز میکنه نمیدونم چطور محدودش کنم. چطور نذارم تمام احساسم به خودم و زندگیم رو تحت تاثیر قرار بده. اینو بلد نیستم. خیلی ...
من گریه میکردم و اون برای من دعا میکرد. دعا کردن؛ فعل ناآشنا و غریبیه برام. گفتم من نمیتونم برات دعا کنم فکر کنم. گفت: "آدم برای بقیه میتونه دعا کنه. من اعتقاد دارم دعاها یه جا...
فقط ۲ ساعت و نیم صبر کن. میاد و از این تاریکی میکشدت بیرون. بوی رفتن میدن روزا. بوی پارسال قبل از سفر. سردی اتاق هم اینو تایید میکنه. من تو این اتاق بیست بار؟ سی بار؟ خیلی بار، مرد...
ف داره میاد. تنها اومدنیه که خوشحالم میکنه. دلم میخواد بوی چمدونش رو، از شهری که دلم براش خیلی تنگ شده، بریزم تو شیشه و بیارم تو اتاقم. حتما زندهم میکنه.
چند شب پیش داشتیم با بابا شوخی-جدی حرف میزدیم، من میگفتم نمیشه، نمیشه آدم هرکار دلش میخواد بکنه. گفت ولی تو که میکنی، چی کار خواستی بکنی که نکردی؟ کلمهها پشت لبم میکوبیدن....
فککنم دارم میرم صاف بشینم جلوی یه مشاور معمولی، نه خانوم روانکاو، وضعیت روشنم رو براش تعریف کنم. بگم مشکل ۱ و ۲ و سنگهاش و مشکل ۳. دقیق و بیابهام. یه کم بلند بگم، بلکه بهتر شم. ...
کاش چراغا خاموش شن، ساکت و آرام فروبرم تو صندلی، و هرگز بلند نشم. مثل تمایل شدید به شکست. حس باختن وقتی قرار بود حفرههارو پرکنی، فکر کردی خوب پرشون کردی، و بعد برگشتی دیدی ن...
نشستم تو آشپزخونه و یخ کردم. خودمو جمع کردم تو صندلی. تیک تیک تیک.. صدای ساعت دیواری قرمز. انگار الان توی دنیا هیچ چیز جز این در جنبش نیست. خوب که ف داره میاد. ولی از خودم خیلی ناامیدم تو حرف زدن. افتادم توی چالهٔ بی/بد انتهای حرف نزدن. توی سرم میپیچه "dissatisfaction،" "anhedonia،" و "detachment." احتمالا ته دلم خیلی حرف زدن، زندگی، و محبت میخواد ولی من خر دارم گیر میندازم خودمو توی اتاق و با بیرحمی تمام آنچه میخواد رو بهش نمیدم. یهو دیگه هیچی مهم نیست و مهم نیست کتاب رو تا آخر ۴شنبه تموم کنی یا نه. کیفیتها یهو بیاهمیت میشن. از افسردگی ۱۰ سال دیگه هم دور شم انگار این طنینش توی بعضی ثانیه ها، ساعتا، و روزایی که بتونه بیاد بلند شنیده میشه، انکار نپذیر. تو باهاش میجنگی، ولی اون جنس dullness بخشی از توئه که نمیتونی بهش بگی خفه شو بمیر. باید بهش احترام بذاری و بگی فردا روز دیگریست. بالاخره یه چیزی منو آنچنان به وجد میاره که بگم بهت خفه شو، غیرمستقیم.
نوجوونی که توی من نمیخواد هیچچیز تموم شه و همه چیز تا ابد ادامه داشته باشه، همزاد کسیه تو من که از موندن تو یه وضعیت/زندگی کلافه میشه و بدون اینکه متوجه باشه جمع میکنه میره ...
من تو این اتاق چندبار مردم. دیگه بهش امیدی نیست. امنیت دیواراشو حس نمیکنم. اینارو نمیتونم بلند بگم. قصهی نامیدی و بیامیدی رو نیمتونم بگم، نه به خودم نه به بقیه. مخصوصا که دم ...
استرس که میگیرم انگار باز آبجو رو با تکیلا خوردم و قصد دارم یه ردبول ودکای بدمزه هم بخورم. همون حالت دقیقا. ۷ ماه این حالت با من بود. هرروز استرس. و حالا دوماهه از هر غم و اضطرابی...
"Sunset and evening star, And one clear call for me! And may there be no moaning of the bar, When I put out to sea. But such tide as moving seems asleep, Too full for sound and foam, When that which drew from out the boundless deep Turns again home. ... I hope to see my Pilot face to face, When I have crost the bar." دلش یه جاس، دغدغههاش یه جاس و زندگی واقعیش یه جا. هزار صدا توی من بهم میگن حست نسبت به انتخابت uncertainty نیست، بلکه اطمینا...