از تنهایی
دلم میخواد یکی الان بود، تصمیم میگرفتیم بریم و یه کار ساده کنیم، تا فقط یه کم حالم خوب شه و حس تنهایی نکنم. یکی که قول میداد همیشه باشه. ولی نداریم که. چک سفید امضا نداریم، همیشه نداریم، تا ابد نداریم. زیر پامون همیشه ممکنه خالی شه. یکی که همهی من رو بلد بود. نیاز به توضیح نبود.
برای داشتن همچین چیزی سالها باید صرف شه، سالها بجنگی تا بدستش بیاری. سالها کنار کسی دووم بیاری. نکردم و حالم از تمام انرژیهای بیخود و بیجهت بده. انرژیهایی که مجموعشون شاید میتونست یه نفر دیگه مثل زی یا ز رو برام بسازه.
چیزی که الان نیاز دارم رو ندارم. و از تمام داشتههای سبکوزن و کم ارزش دورم بیزارم. از تمام آشناها و دوستیهای سطحیم بیزارم. این نتیجهی واضح و مستقیم زندگی قبلیمه. در زندگی جدیدم، این رو میخوام حک کنم توی سرم: حد روابطت رو بشناس و به قدری انرژی بذار که میگیری، که بعدا پشیمون نمیشی. صریح و واضح باش با آدما.
سایهی تنهایی همهی زندگیم رو گرفته، حتی نمیتونم برم یه ثبتنام ساده کنم پای لپتاپ. باز چسبیدم به مبل، منتظر معجزههای کوچیک.
Comments
Post a Comment