از دوبی، شهر خاطرات کودکیم

در من زنی زندگی میکنه که دیگه کم کم نمیشه جلوشو گرفت.
به خودم اومدم دیدم موهام داره برق میزنه، صاف شده و براشینگ داره، با یه روبان بستمشون، یه روبدوشامبر سفید پوشیم و دارم تو یه اتاق بزرگ با یه تخت کویین، مبل، بالکن و هال بزرگ، تو طبقه‌ی دهم یه هتل پنج‌ستاره راه میرم، مسواک میزنم و بلند eblouie par la nuit میخونم. بعد به ترتیب تمام مراحل بهداشتی آرایشی قبل از خواب رو اجرا میکنم.
احساس گناه کردم و پوچی. یک آن از خودم کنده شده بودم.
تو من شخصیتای زیادی زندگی میکنن که به نظرشون این حد از پرداختن به ظاهر زندگی، احمقانه‌ست و ما کولیان خوشحال و رها از قید و چهارچوب‌هاییم. من دوستشون دارم و برام امنیت خاطر میارن. اکثر مواقع زندگیم صحنه در اختیارشونه اما هرگز آسوده‌خاطر نبودن و نیستن.
من هرچند ساعت که مبارزه کنم، گاهی چشم بهم میذارم میبینم این موجود سختگیر و پرفکت داره میتازه تو من؛ همین زن با موهای براق و جزئیات پایان‌ناپذیرش. انگار نمیشناسمش و تضادهاشو با خودم حل نمیکنم نتیجتا.
آخه کی گفته کیفیت زندگی بالا و گاهی اشرافی بده که ما اینطور ازش فراری‌ایم؟ از چی ترسیدیم که دیگه پنهان میکنیم خوش‌گذرونی‌هامونو -حتی از خودمون؟ این یه دوگانگی آزاردهنده‌ست که سال‌هاست با منه.
پ.ن: من اینجا امشب خیلی احساس تنهایی می‌کنم و نمیدونم دوماه دیگه چطور میخوام زندگی تنهام رو شروع کنم. چیز سختی جلوی رومه، ساختن یک زندگی از نو، از هوا. حس میکنم هنوز قدرتشو ندارم.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵