حباب
یه وقتایی تنهایی از یادم میره، میبینم زیادی حساب کردم رو آدما. شبیه نک و نالههای تلگرامی شده که مامانم میفرسته برام، ولی حقیقت داره. اینقدر جای خالی دستش پشت کمرم حس میشه و اعلام وجود میکنه که اگه یه دوستی یه کم پافشاری کنه، من تکیه میدم بهش. فرض میکنم تکیهگاهی هست و بعد با سر میخورم تو دیوار، چون اون فقط یه دوست بوده، نه یه تکیهگاه دائم. یا شاید فقط یه آشنای دوستداشتنی بوده، همین.
من از اون شب که نشستیم لب دریا، تو تاریکی، کنار یه بطری خالی ودکا، پشت کمرم یه حباب خالیه. گاهی از شکل حباب لذت میبرم، گاهی از فضای خالیش رنج میکشم. این روزا از لذت حضورش توم هیچی نمونده، هیچی نامردیه، چیز زیادی نمونده، به جاش هرلحظه صورتش میاد جلوی چشمام و از حسرت و دلتنگی آب میشم.
خیلی دست و بالم تنگه انگار، تنگترم میشه. کی با تجربهی مهاجرتِ کوتاهمدت از تنهایی زندگیش کاسته شده که تو؟
من روی هیچی هم حساب میکنم، چه برسه به آدمای زندهی زندگیم.
حقیقت اینه که هرچقدر یه آدمایی تو قلبم جا بازکنن، هیچکس به قدر ز و زی ظرائف رفتار منو، مو به مو نمیبینه و دقت نمیکنه.
دلم میخواد قلبم همینقدر هم که الان باز میشه باز نمیشد و این همه خشم پشت سرش تو دلم انبار نمیشد.
Comments
Post a Comment