از سالها
۱. دلم میخواد سرم رو بذارم رو پاهاش و تا خود صبح غر بزنم. شاید که خستگیها و نگرانیهام یه جا خالی شن.
ما تو یه بازهی زمانی ۵ ساله رسیدیم به اینجا یا یه ساله یا ۸ ماهه؟
به خودم میگم آشیانهی گرم نساز ازش. چیزی تا رفتنش از زندگیت نمونده. خیلی فرقا با آدمای عادی داره، اما نه اونقد که فککنم من برم، اونم ازم نمیره، یا یه آدمی به زودی وارد زندگیش نمیشه که از کیفیت ارتباطمون ناخواسته کم شه.
۲. ع دیشب گفت که میخواد برای ترم دومش اپلای کنه انگلیس. بعدش هم ابلهانه نوشت «میام تنها نباشی». همون لحظه میخواستم داد بزنم کثافت تو منو بخوای هم نمیتونی از تنهایی دربیاری، تو بیای من تنهاترین میشم، بازندهترین میشم. من هنوز خیلی آدم تو زندگیم دارم که دوستم دارن و همیشه چشم انتظارمن. اونقد که طنینِ بودنشون تو همهی لحظههام هست.
برای من ع اون لکهی کدر و ناآرومیه که دلم میخواد با کاردک بلندش کنم از سطح سفید و شفاف زندگیم. ولی ز میگه باید به مرور زمان از بینش ببری.
سعی میکنم برام مهم نباشه چطور آدمای دورش پراکنده شدن. نتیجهی مستقیم عملکردشه، من چرا باید مدارا کنم و ناراحتش نکنم؟
یاد وقتایی میفتم که فقط از دست اون، یه دنیا ناراحت بودم و هرچقدر بهش میگفتم نمیفهمید و گوش نمیداد. هر روزی که میگذره متنفر و متنفرتر میشم ازش. متنفرم از کسی که اولین بذر نفرت رو برای من کاشت. من آدمِ دوستداشتن و دوست داشته شدن بودم.
اثری از نفرت تو من نبود، تا تو اومدی وسط زندگیم. من چیز بزرگیو اون وسط از دست دادم که برای بدست آوردنش تمام جوونیم رو دارم خرج میکنم. حق دارم بخوام تورو نبینم، تا آخر عمر. چقدر ما برای هم اشتباهی بودیم!
Comments
Post a Comment