تا کجا
شب خنک شهریور بود و روشناییهای کمسوی باغ اطرافمون رو گرفته بود. فضا پر بود از صدای آدما، من اما هیچ کدوم رو نمیشنیدم. کنار پنجره بودیم، بالای ایوون. میدونستم که خلأ این ساعتها رو بعدا حس خواهم کرد. عصبی و ناراحت خواهم بود، بدون اینکه بدونم اصلا دلم تنگ شده. برای چی تنگ شده؟
دلم برای زندگیهای عمیقی که من توش روشنایی و ستون بودم، اون توش چهارچوب و حوزهی معنیدارْ بودنِ من، تنگ خواهد شد؟ یا سرم رو اون شاهین بلندپرواز، با خودش میکشه و میبره؟
متاسفانه "دیدن" خیلی مهمه. دیدن، هربار عشق و علاقه و تعهد رو بین دوستا محکم میکنه. یادآوری میکنه تو صاحب حقیقت انسانی ویژهای هستی که برای حفظش باید هزینه بدی.
من سوار شاهین بلندپروازی هستم که نمیشد سوارش نشم. نمیشد به یه زندگی کمتر حرفهای و خامتر تو تهران راضی شد. راضی نشدن تا کجا میخواد کش بیاد؟ من تا کی میخوام به تعویق بندازم همه چیز رو؟ تا کی میخوام در برم؟
Comments
Post a Comment