پیدا کنیدش دوباره

از لا به لای آدما می‌نویسم، از شلوغی هولناکی که سرم اومده. سرجمع شاید ۳ یا ۴ ساعت برای خودم داشتم تو ۱۰روز گذشته. تو این ۵ روز باقی‌مونده تا سفر هم هیچ ساعتی برای من نیست.
حداقل فهمیدم گاهی حساب‌کتاب زمانم رو بد انجام میدم.
تو فکرم پروژه‌های زیادی در حال ران شدنه، همه چیز این پراگرسه و مسیرها دارن شکل می‌گیرن، بدون اینکه من کلمه‌ای راجع بهشون بنویسم. این ناراحتم میکنه. مثلا با ارگانیزیشن‌های توسعه و سیاست‌های عمومی آشنا میشم که چطور با ادبیات پل زدن، ولی هیچ چیز ازشون ثبت نمیشه، و درنتیجه ضعیف شکل میگیره.
البته اکثر اوقات حس سلامت روان میکنم، حس رضایت و شادی. اما امشب یه لحظه ترسیدم. دیدم اونقدر خسته‌م که نمیتونم برم سر میزم، تسک‌هام رو به یاد بیارم و بنویسم تو دفترم. حتا نمی‌تونم برم لیست کتاب‌های نیویورک تایمز رو چک کنم پای لپ‌تاپ، پس جهان رو از دریچه‌ی گوشیم میبینم و ۴ ساعت دراز میکشم روی مبل.
این خستگی ترسناکه. می‌ترسم تمام سلامتی‌ای که دارم، به خاطر سرگرمی با کار بوده، کاری که ربطی به زندگی حرفه‌ای من نداره. نکنه هنوز چاله‌های سیاهی هستن که اگه زمانم خالی شه و اتاقم خالی از آدم‌ها، گرفتار شم و کاری نکنم؟ نکنه این آرزوهای حرفه‌ایم پوچ شه و براشون تلاش نکنم؟ نکنه نظم زندگی قبلیم رو فراموش کنم؟
امروز و بالاخره بعد از چندماه، م حرف بیشتری زد. حداقل گفت به شدت لازم داره یکی پیشش باشه. همین برای من کافیه. و گفت باید بیای.
ابرهای خیال شروع به باریدن گرفت. و توی سرم تکرار میشد:
«مسافرِ چشم‌به‌راهی‌هایِ من
            ‌                              بی گاهان
                                  از راه بخواهد رسید.»
و یه نفس راحتی کشیدم. از اینکه زودتر ف رو خواهم دید.
دلم میخواست به ف بگم میدونی اگه حضور داشتی، زندگیم اینقد قصه‌ی بی‌سرانجام نداشت؟ اینقدر سرگردون نبودم.
و دوباره دیدنش مثل متوقف کردن همه‌ی سرگردونی‌ها و بی‌عاطفگی‌هاس.
مثلا بی‌دلیل و خارج از کنترل پا نمی‌دادم به این همه قصه. و کادوهای تولد عجیب از آدمای عجیب نمی‌گرفتم.
تو اون بخش از وجود من رو که ازش می‌ترسم، رام میکردی. امنش میکردی برام.
ولی من حتی نمی‌تونم برم پای میز، تقویم رو بالا پایین کنم، و برم سراغ خرید بلیط برای اولین سفری که تورو هم ببینم.

من تمام جاده‌های اصلی رو عقب روندم و دارم لی‌لی بازی می‌کنم.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک