And the love you leave behind
نه فقط به خاطر خودم، به خاطر زی هم که شده، نمیخوام این همه ابری و غمبار خداحافظی کنم. نه میخوام که دورهی جدید زندگیم اینقدر با اشک و دلتنگی تموم شه، نه میخوام اون رو ناراحت و غمگین کنم. میخوام برای یه بار هم که شده، شادی تصمیم من باشه. توان و انرژیم رو درجهت خوشحالی بذارم و خودمو با شناور شدن تو غم هدر ندم. به قول اون شعره mom says happy is a decision.
ساعتهاست گریه کردم و چشمام پف وحشتناکی کرده. یه غمی توم راه افتاد از لحظهای که داشت با ص خداحافظی میکرد. یه خداحافظی ساده بود، ولی من از دیدنش، فقط یه خداحافظی طولانی مدت توی ذهنم بازسازی شد. ما قراره با هم خداحافظی نکنیم، اما ذهن من مدام داره اینکار رو برامون انجام میده.
از بین این ۵۰ تا خداحافظی، و از بین ۵ خداحافظی مهم، این خداحافظی برام بار متفاوتی داره. خیلی فکر کردم بفهمم چرا اینطور بیحد و مرز غمگینم و چرا اشکام براش تمومی ندارن.
من از عاطفهم گذاشتم وسط. من با اون دوستداشتن رو یاد گرفتم و وجودم گرم شد.
حس شکستن میکنم، خم شدن از فرط غم. این غم منو یک آن emotionalترین آدم روی زمین میکنه.
من اگر سراسر حافظهی احساسات و تجربههام باشم، چیزهایی هستند که بیدار میکنن بعضی احساسات رو تو گذشته. این غم رو، این جنس اشک و دلتنگی رو، سالها بود حس نکرده بودم. شبیه غمهای بچگیم و گریههای تنهاییم تو فرودگاه و بعدشه. بچه که بودم خیلی عمیق دل میبستم، دلم شیشه بود و همیشه بارون خورده.
انگار بعد از سالها کسی بود توی زندگیم که محبت و دوستداشتن رو به خالصترین شکل ممکن بیرون کشیده بود.
مواجه شدن با این نوع و مقدار از دوستداشتن داره خفهم میکنه، بیاختیار به گریهی بیانتهایی دعوتم میکنه.
خیلی قشنگه ولی این جریان سنگین احساسات یه کم درد داره. نمیدونم چرا.
بهم میگفت من تورو بزرگت کردم و خندیدیم. بعد یه کم مکث کرد، گفت به هرحال من تمام سالهای بزرگشدن تورو دیدم و توش شریک بودم. هربار این جملهها میاد تو ذهنم دیگه جلوی اشکامو نمیتونم بگیرم. ده ساله ما باهم زندگی رو شریکیم، بالاهاش و پاییناش رو. وقتی میگه خیلی خوشحالم از این چیزی که توش بودم و خیلی قشنگه، متوجه میشم من صاحب باارزشترین چیزیم که یه آدم میتونه داشته باشه. همین برای اشک ریختن کافی نیست؟
قشنگترین قصهگوی دنیاست برای من. فکر نبودنش، باهاش سینما نرفتن، و ندیدن خندهش، حتی برای یه مدت کوتاه، دنیامو ابری میکنه.
به خودم میگم بسه. میترسم اونقدر گریه کنم تا تمام احساساتم همراه اشکام خالی شه.
من میدونم کار درست چیه، فقط باید انجامش بدم.
من میخوام یه چیزایی رو حفظ کنم، گریه کردن برای من کاری نمیکنه. باید امیدوار و خوشحال، برم سر زندگی جدید، دورهی جدید زندگیم رو خوب شروع کنم و اون و بقیه رو خوشحال کنم. وارد چالش ارتباطای از راه دور شم و تلاش کنم. انجام این کارا از درام درست کردن مهمتر و موثرتره.
من میدونم چی کار باید کنم، خورشید باید بتابه. خورشید میشم، روشن و نارنجیتر از همیشه.
Comments
Post a Comment