Still stumbling to see who I am
تو این شهر -که هیچ چیزش شبیه یه شهر نیست- ۳ ۴ روزی تنها بودم با خودم. وقتی با خودم تنهام، به مشکلایی بر میخورم که حسابی منو به تکاپو میندازن برای حلشون.
بخش اول:
من چندسال اخیر زندگیم رو غیرمستقیم و مستقیم با مسئلهی "چه چیز واقعا-برای من- اهمیت دارد؟" رو به رو بودم. به نظرم اگه این سوال جواب واضحی داشت، داینامیک زندگی حسابی میخوابید، تمام آزمون و خطاها بیمعنی میشد، و انگار یکی تمام رمزهای زندگیت رو که باید طی سالها بازشون کنی، برات باز میکرد.
تمام طول مسیر، پرواز و فرودگاه، با خودم میگفتم آه چه شفافیتی داره زندگی و چقدر احساس سبکی میکنم. اما یه کم خلوت و تغییر محیط لازم بود تا بفهمم هنوز مسئلههای بزرگی هستن که من راجع بهشون نظری ندارم و مبهمن.
این چندروز تمام خرجم رو خودم، مستقل از بابا، دادم. یه لذتی توش بود که مدتها بابا نمیذاشت تجربهش کنم. اینبار هم نذاشت، من برنده شدم ولی. خیلی به فکر افتادم که من دقیقا چه استانداری از سبک زندگی رو میخوام و چقدر حاضرم از جوونی و عمرم صرف پول شه؟ اصلا من واقعا با این مسئله روبهروام؟ یعنی راهی هم هست که من خیلی بخوامش و براش آماده باشم ولی به خاطر پول و اهمیت استقلال مالی بهش بگم نه؟
من انگار تو خلوتم به نیمهی پنهانم سلام میدادم. سلام ای نیمهی پنهان که حفظ استاندارد زندگی این سالیانت برات خیلی مهمن و حتی کیفیت لباس زیرت رو هم تعریف میکنی.
نیمهی دیگهی من اما عاشق یادگیری و یاد دادنه. عاشق کشف حقیقت و روشن کردنه. درگیر معناست و براش جزئیات استاندارد و سبک زندگی معنی ندارن.
به نیمهی پنهانم هرگز نتونستم پشت کنم. مثل یه پایهست، نه میشه انکارش کرد، نه میشه گذاشتش کنار. باید یه جای خوبی به کارش گرفت. هنوز نمیدونم کجا باید بذارمش، هنوز ازش خجالت میکشم، از معیارهای غیر انسانیش شرمزده میشم.
گمون میکنم میشه این دو منِ متضاد کنار هم زندگی کنن، اگه من بهشون میدونهای کافی و راضیکننده بدم.
این از اون گرههایی بود که مدام ازش فرار میکردم.
فکر میکنم این تضاد از حد قدرتطلبیم ناشی میشه. مثل یه میل سرکش، نمیتونم جلوش رو بگیرم. قدرت رو تو هر چهارچوبی بو میکشه و میره سمتش، من هم شرمزده به دنبالش.
بخش دوم:
دیواری بین من و دنیای بیرون درست شده؛ دیواری بین من و همهی آشناییهای نو، بین من و همهی کسایی که حاضرن من رو دوست داشته باشن. یهو متوجه شدم کیفیت ارتباطام یه سیر نزولی رو طی میکنه و من لذتی از ارتباط و دوست داشته شدنم نمیبرم، دوست داشتن پیشکش.
این دیوار رو من ایجاد میکنم؟ منم که مدام میترسم کافی نباشم و تمام خودم رو سانسور میکنم؟
دوتا کتاب از Brene Brown گرفتم که کمک میکنه با تمام قلب زندگی کنیم.
بعضی دریچههای زندگیم گرفتن. میخوام بازشون کنم.
یه وقتا لای شلوغیای زندگی، حواسم میره، میبینم زندگیم شده یه اتاق سرد و تاریک، پر از حس عدم امنیت.
Comments
Post a Comment