سالم، صاف، روشن و روان - دلتنگ باش

من معمولا حس دلتنگی رو تو چند دقیقه/ساعت اول بعد از جدایی حس می‌کنم. بعدش تا با اون آدم یا موقعیت دوباره مواجه نشم، حس دلتنگی سراغم نمیاد. اما تا دلتون بخواد عصبی میشم، حس بی‌هویتی می‌کنم، حس مچالگی، حس ناامیدی مقطعی و استیصال. یعنی من تن به چیزهای بدتری میدم ولی دلتنگی رو حس نمیکنم.
دیروز بعد از یه ماه رفتم دانشگاه. اونقد آدم میدیدم که نمیشد با هیچ‌کدوم درست معاشرت کنم. دلم براشون تنگ شده بود. امروز تقاطع وصال-کشاورز ا و ن رو دیدم. جفت جالبین و تو ذهنم ادونچرر محسوب میشن ولی متاسفانه هیچ‌وقت نشد خیلی دوست شیم. بهم درنای کاغذی دادن. دیدم دلم برای اینا هم تنگ شده. اساسا وقتی تو یه محیطی هم‌زیستی می‌کنید طبعا چیزی بینتون بوجود میاد که نصفش شمایید و نصفش بقیه. دیروز آنچنان با تک‌تک آدما حرف میزدم و میدیدم داریم تو صورت هم به چیزهای خاص و آشنایی میخندیم که دردم گرفت از ناتوانیم تو دلتنگ شدن و واکنش دادن بهش.
این دلتنگ نشدن برای من یعنی من بخشی از خودم رو پیش آدم‌ها دارم، ولی نمیتونم بهش دسترسی داشته باشم.
دلتنگی حس لطیفیه. نتیجه‌ی شفابخشِ اعتراف به vulnerable بودنه. یادمه برای ف خواستم که دلتنگ بمونم. کار سختی بود. انگار به خودم می‌گفتم تورو خدا این یه بار بذار دلتنگی رو مثل شیر گرم مزه مزه کنی و بشینه تو جونت. مثل نقش بازی کردن، سعی می‌کردم احساساتمو بکشم بیرون، و مدام وانمود کنم دلتنگم تا بالاخره دلتنگی واقعی از لای گریه‌ها و لبخند‌هام بیاد بیرون. نمی‌دونم الان چقد دارمش، حس می‌کنم کم‌رنگ شده و نتونستم بیش از ۷ ماه‌ دلتنگی رو مثل پروانه توی طور گیر بندازم. اما به هرحال دلتنگی حس سالم، صاف و صیقلی‌ایه.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک