One day I drew the tree of life and I knew no tree was perfect
من یه پلن یا focus of the week تکراری دارم که مثلا دوهفته یه بار باید اجراش کنم. اونم اینه که درِ مغزتو ببند و اینهمه کاری که ریخته سرت رو بکن. درجا نزن.
همیشه انگار یه جایی لای روزای شلوغ از دستم در میره و ذهنم شروع میکنه به اذیت کردن. تنبل و ناراحت و خشکیده میشم. غمم میگیره از ”تلاش“ و این برام هنوز باورناپذیره. تلاش همیشه هستهی هویتی من بوده، ارزش بوده و منو صبور و پویا کرده. اما حالا هرساعتی که باید تلاش کنم حالم بد میشه. خوشم نمیاد. انگار دیگه فقط نتیجه میخوام، پرفکت میخوام، عین آدمایی که یه عمر از شبیهشون بودن فرار میکردم شاید.
اصل سادهایه، آدم همیشه ناقصه، تو همه چی ناقصه، چون همیشه میتونه زندگی کنه و تا ته بره و مسیر تموم نشه. زندگی اگه مسیره، ناقصه. الان خیلی زوده برای این نالهای که تو بدنم میپیچه از ناقصی و ناکاملی. میدونم منطقی نیست. ولی من صداشو میشنوم و داره منو از پا درمیاره. برم سفرنامهی باشو رو بخونم ممکنه آروم بگیرم؟
بین من و ذهنم فاصلهست. وگرنه من مدتهاست دست برداشتم.
Comments
Post a Comment