بهترین شروع اردیبهشتی که به یاد دارم!

آ به نظرم امسال توی تاثیرگذارای سالم خواهد بود. امیدوارم صداش هرگز از گوشم نره. توی حرف‌زدن‌های معمولیش، یه قدرتی هست، یه جنگی، یه طوفان و خشمی، که به آدم یادآوری میکنه زندگی تلاشه، جنگیدنه، و توی هرچیزی امکانات رو دیدنه. بهم یاد داد انتخاب کردن اون کاریه که ما برای زندگیمون انجام میدیم. به هزار امکان نه میگیم و یکیو انتخاب میکنیم. زندگی ما نرم و قابل تغییره درعین حال تو اون مسیر خاص سخت و انرژی‌بر‌.
توی سرم تکرار میکنم که من اینارو انتخاب کردم. من از درشت‌ترین‌ها تا ریزترین‌هارو انتخاب کردم و باید پاش بایستم تا وقتی تصمیم بعدی بیاد و بگه میخواد عوض کنه مسیرو.
این همه نگرانی نداره، تو نهایتا مسیر خوبی خواهی رفت. جنگ اصلی اینجا نیست، جنگ اصلی پذیرفتن مسئولیت و تلاش کردنه.
وقتی فککنی زندگی جنگه، دیگه از رخنه‌های امید نخواهی ترسید، حتا از کسایی که احساس یأس یا استیصال رو در من زنده می‌کنن، مثل کسایی که به یه گذشته‌ای وصلن، نمی‌ترسی. درواقع میشه گفت این موقعیتا خیلی تلخن ولی میدونی اینا زندگی توئن. لیترالی زندگی تو.
آ رو مثل یه بادِ تندِ در حرکت میبینم، داشت بهم میگفت اگه میخوای زندگی کنی، اون سنگا که تو دستته رو بذار زمین، هی بهشون بال و پر نده، زندگی تازه اینجا شروع/سخت میشه.
من این ایده‌های ساده‌ی حرکت و تلاش رو، این قدرت رو، دوسالی هست از دست دادم و دارم حالا سعی میکنم جمعش کنم. دارم سعی می‌کنم بشم اون باده، بادی که خیلی چیزا میدونه، خیلی چالشا داشته و خدای چاله‌های زندگیش خواهد شد. ماهرانه‌تر خواهد وزید.
دو روزِ اول بعد از حرف زدن با آ خیلی آشفته بودم، اما پنج‌شنبه صبح، پنجره‌هارو باز کردم، نشستم پای کارایی که روزی انتخابشون کردم، مسیری که میخوام امتحانش کنم و براش هزینه دادم، بعد تصمیم گرفتم برای فردام که میخوام استراحت کنم. تصمیم گرفتم برم کوه با بچه‌ها، دیگه ناراحت نبودم از غیبت کلاس جمعه‌م. انگار یه فکتی که بالغانِ جهان باید همیشه رعایتش کنن رو گذاشتم جلوم و داره غرغروی درونم رو لگد میکنه. به زندگیم آرامش میده‌‌. حالا از ورزش اومدم و بهارِ خونه بهترین چیزیه که دارم. دوش گرفتن و حوله‌ی سفید، پتوی لیمویی گل‌دار، مامان، غذای ظهر جمعه، ناهار، بابا، چایی و شب با هم سی‌ان‌ان گوش دادن.
تصور دوری از اینا سخته. نزدیکی هم سخته. همه‌ش سخته و دوست داشتن سخته ‌و حرف زدن با مامان و بابا سخته. من این سختی‌هارو دوست دارم گاهی.
خونه همیشه باید باشه. اینو باید دم رفتم تاکید کنم، بهشون بگم همیشه باید نقطه‌ای برای برگشتنمون باقی بذاریم، اینجا برای ما سه‌تاست، برای من خیلی مهمه حتی اگه کامل/کافی نباشه‌.
شب میخواستیم با بابا بریم سینما. یه لحظه‌هاییش حس می‌کردم یکی تو سرم داره داد میزنه گور پدر همه‌ی کیفیت‌های دنیا، ببین چه زندگی خوبی دارم، بهترین حسارو داشتم.
میخوام برای جشن فارغ‌التحصیلی جفتشون بیان، مامان و بابا. برای خودم عجیبه که اینو از صمیم قلبم میخوام ولی حتما نقطه‌ی مهمیه.
این شعر از شعر کهن چین مثل یه حریریه رو زندگی این روزام:

”اگر بخواهم به رودخانه‌ی گل زرد برسم
همواره جریان رودک سبز را پی می‌گیرم
که با هزار پیچ
شتابان از کوهساران پیچ می‌خورد،
ودرازای‌اش به زحمت به چندصد گام می‌رسد.
لیک در میان صخره‌های تو در تو چه هیاهویی به راه می‌اندازد!
رودک در اعماق کاجستان
چه آرام و خاموش می‌نماید.
شناور در میان جگن‌های چینی، به آرامی تاب می‌خورد،
عکس مات نی و بوریا در آن می‌افتد..
دلم رها و در آرامش است،
بی‌دغدغه چون این رودک شفاف.
بگذار بر خرسنگی بزرگ بایستم
و تا ابد قلاب ماه‌گیری خود را بکشم!“

صورتم برق افتاده و لبام سرخ شده. حال آدم اینطور از چهره‌ش معلومه.
من عاشق اینم که یه چیزی دور کلمه‌م ببندم، دستمال سر، بند، تل، یا روسری. شب یه شال طوسی برداشتم به سرم ببندم، خیلی خوشگل شدم. اینجور وقتا میگم اینو بذار واسه وقتی دیدیش. نمی‌دونم این گلاویز شدن با امیده یا صبر بیهوده یا صبر ناگزیر؟ هرچی که هست من ازش دست نمیکشم ظاهرا.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵